چکیده ای از نقد محمد شریفی بر کتاب حِتِّه یا نغمه های غروب

توضیح :محمد شریفی، پیش از آیین رونمایی کتاب حته یا نغمه های غروب ، نقد مفصل و مطولی بر ان کتاب نوشت که مورد استقبال رسانه ها و دوستداران کتاب قرار گرفت، در آیین رونمایی از این کتاب، محمد شریفی چکیده ای از نقد خود را اینگونه بیان کرد: معرفی اجمالی کتاب “حِتَه نغمه های […]

توضیح :محمد شریفی، پیش از آیین رونمایی کتاب حته یا نغمه های غروب ، نقد مفصل و مطولی بر ان کتاب نوشت که مورد استقبال رسانه ها و دوستداران کتاب قرار گرفت، در آیین رونمایی از این کتاب، محمد شریفی چکیده ای از نقد خود را اینگونه بیان کرد:

معرفی اجمالی کتاب

“حِتَه نغمه های غروب”، عنوان کتابی است: به قلم دکتر محمد کیانوش راد در ۱۰۰صفحه توسط انتشارات نسل روشن در تهران چاپ و منتشر شد۔
آنطور که نویسنده در مقدمه کتاب شرح می دهد، به دلیل فقدان منابع مکتوب، نویسنده ناچار به این شد با روش مطالعه میدانی و گفتگوی شفاهی با اهالی روستای دبات و دیگر مطلعین و شاهدان عینی ماجراهای حته را به تصویر بکشاند.
دکتر کیانوش در حوزه ادبیات داستانی چندین اثر از خود به یادگار گذاشته است: حاج اقا خرمگس(سال نشر۱۴۰۱) و کتاب: بهترین وقت مُردن،را نیز در سال ۱۴۰۱ چاپ و منشر کرد، و کتاب حته – نغمه های غروب، سومین اثر ادبی دکتر کیانوش راد است ۔کتاب سه سال در میان بختیاری ها را در دست چاپ دارد.

چکیده داستان حته : حته دوران کودکی و نوجوانی را در نهایت فقر و بدبختی در روستای “چیجالی” در دهی در نزدیکی شهر شوش در کلبه ای بدون در و دیوار سپری کرد.اسم پدرش جعلّوش، اسم مادرش عبیسه و سخت عاشق و دلداده بلوده بود،حنوش و ازریزر براددهای حته بودند. زندگی شان از راه پرورش گاومیش می گذشت. چند تائی گاومیش داشتند که حته در دشت ها آن ها را می چراند،حته در نوجوانی چایک بود و سیمای مردانه اش با جوانمردی عجین شده بود.
در چیچالی ،حادثه ای ناگوار برایشان رخ داد که ریشه در فقر و مسکنت دارد.پاییز بود، مادر پیر حته در کلبه نشسته بود و داشت شیرها را می جوشاند. گاومیشی که در آن حوالی بود رَم می کند و به کپر جعلوش حمله ور می شود، کپر فرو می ریزد و مادر حته در زیر آوار آخرین نفس را می کشد، چه دردناک است که خانه ای با شاخ گاومیشی فرو بریزد و در زیر آوار ان انسانی بمیرد، خودتان حدیث مفصل بخوانید از حکایت مسکنت و فقر که چگونه دمار از روزگار فرودستان چیچالی و دبات در می آورد.بعد از این واقعه جعلوش و حته و ازریزر به روستای ابا و اجدادی خودشان “دبات” بر می گردند، روحیه و خلقیات حته کم کم تغییر می کند. او درس نخوانده است، به مدرسه نرفته است، مشق نظامی ندیده است، اما با همه ی ژاندارم ها و ادم های ارباب یک تنه حریف است و از پس همه ی آنها هم خوب بر می آید.برای سرش جایزه بزرگ تعیین کردند، اما او باهوش است، دهقان های عرب،بختیاری و کردها ردِپایش را نشان هیچکس نمی دهند، برایش آذوقه می فرستند. کمکش می کنند، حته که مدت کوتاهی در زندان اهواز واقع در چهار راه زند کنونی مراحل حبس را می گذراند، با جمال معلم مبارز دبیرستان شاپور اهواز آشنا می شود و شعرهای ابونواس اهوازی را به کمک وی از بر می کند، حته سواد نداشت اما شعرهای ابونواس را بهتر از هر شاعری درک می کرد، او از زندان موفق به فرار شد و در چاهک فاضلاب خودش را ساعت ها پنهان کرد تا دست ماموران به وی نرسد…. او یک پایش به العماره عراق و پای دیگرش در ایران بود… حته با خیانت دو تن از همراهان خودش، “یلول” و :سید عبد” از پایِ در
می آید، درست عین همان بلایی که در خاک عراق به سر سپهبد تیمور بختیار در همان سال آورده شد.باید کتاب کیانوش راد را خواند و با کمک تصویرسازی هایی که انجام داد حکایت حته را مرور دوباره کرد.

تصویر سازی های بدیع دکتر کیانوش راد در پردازش داستان حته

در سطر های نخستین صفحه اول کتاب که تحت عنوان: مقدمه ناشر بیان شده، آمده است: ” … گیاه خشک و پژمرده می شود و انسان نیز مانند گیاه از بین می رود اما تنها کلام، افکار و آثار او باقی می ماند… ”
نویسنده ضمن گزارشی از چگونگی مطالعه میدانی و ارتباط گیری با مردم و شاهدان بجا مانده از روزگار حته در صفحه ۱۸ کتاب می نویسد: ” شوش شهر داستان هاست،شوش هزاران داستان ناگفته و خاموش در دل خود دارد.”
:… سخن به حته دباتی رسید، کسی که در دهه ی سی و چهل خورشیدی نامش را نسل ما شنیده اند.مرام و منش و زندگی حته در هاله ای از ابهام قرار دارد.” ( صفحه ۱۸)کیانوش راد در کتاب حته تلاش می کند، ابهام زدایی کند،طرح مسئله می کند، فرضیه می سازد، با روش علت و معلولی دنبال پاسخ ها می گردد.
در صفحه ۲۴ ازریزر برادر بزرگ حته را اینگونه معرفی می کند: ” ازریزر چند سالی از حته بزرگتر است،اما حته همه کاره است، او را بخاطر جثه کوچکش ” ازریزر” می خوانند، عرب ها کاهی اسامی را مصغر می کنند.ازریزر به معنای گنجشک کوچک است…..”نویسنده در جای جایِ داستان، کلمات و اصطلاحات عربی را برای خواننده زیرکانه و بدون توضیحات زائد به فارسی سلیس ترجمه می کند.
در صفحه ۲۴ کتاب، حته به سید بودن سید عَبِد شک می کند، سید عبد در پاسخ به شک و تردیدهای حته، اعتراف می کند و می گوید: ” آره من سید نیستم،اما همه به من سید می گویند. لابد به درد این مردم می خورد،دروغ که همیشه بد نیست،برخی دروغ ها بودنش خوبه و حتی لازم هست،مردم با دروغ زندگی می کنند،این مردم گاهی از من معجزه می خواهند،یک بار به آنها گفتم والله من سید نیستم،نزدیک بود مرا بکشند،فقط شانس من این است که عراقی هستم،کسی خانواده من را نمی شناسد، عرب های اینجا اصل و ریشه ی همدیگر را تا هفتاد پشت بلدند.
حته قاه قاه خندید و گفت: شیطان را درس می دهی..” (صفحات ۲۴ و ۲۵)
شک حته به سید عبد درست بود، سید عبد همان بود که در خاک عراق سه تا گلوله به شکم حته خالی کرد، او نفوذی ساواک بود، که نیروهای امنیتی به طمع دادن پول های زیاد، او را تطمیع کرده بودند …
“حته با حسی از اندوه و بی تابی… شعر ابونواس که در زندان اهواز از جمال ، یاد گرفته بود با خودش زمزمه می کند:
َدَع الرسم اللدی دَثَرا
یقاسی الریح و المطرا
و…..
یعنی : رسمی که در گذر زمان نابود شده و باد و باران به فنا داده است رها کن و از آنهایی باش که لذت زندگی را [در مواجهه] با خطرهای بزرگ[ لذت بخش] می بینند.”
( صفحات ۲۶ و ۲۷‌کتاب) صفحه ۳۱ کتاب اینگونه شروع می شود: ” ظلم و ستم مستوفی، کشاورزان روستای دبات را خشمگین کرده است، کل محصول را از کشاورزان گرفته است…. سهم کشاورزان پرداخت نشده است.فقر و فلاکت بیداد می کند.
“…. مستوفی که می آید یک نفر مسلح به نام ضابط همراهش هست،گاهی هم سربازی از ژاندارمری او را همراهی می کند و رئیس پاسگاه هم می آید ..‌‌‌.. آن روز مستوفی بدون ژاندارم آمد و فقظ ضابط او را [ اسکورت] می کرد.مردم شروع به اعتراض کردند، حنوش برادر حته سردسته معترضان بود…. مستوفی تهدید می کند، روستائیان به مالک حمله می کنند،حته مستوفی را به زیر لگد می کشد و ساعت مستوفی را از دستش در می آورد،ژاندارم ها دبات را محاصره کردند، پسران جعلوش یعنی: حنوش و ازریزر را گرفتند و با خود بردند[ اما حته از دست آنها فرار کرده بود]. ”
جعلوش هراسان است و سید فهد کار مستوفی و ژاندارم ها را عین ظلم می داند.
شیخ قبیله با ژاندارم ها و مستوفی همکاری می کند، دباتی ها دست به تلافی می زنند.گوسفندهای شیخ روستای کوت را غارت کردند.یکی از آدم های شیخ کشته می شود و قتل دیگری را به پای حته گذاشتند.اوضاع پیجیده تر می شود، شیخویت و کدخدامنشی جواب نمی دهد.
رئیس پاسگاه گفت: حته شرور و یاغی است اگر شیخ هم رضایت بدهد ما قبول نمی کنیم، دستور امده تا حته را به دادگاه نظامی اهواز بفرستیم…”( صفحات ۳۴ و ۳۵ کتاب)
حته را با نیرنگ و اعلام رضایت شیخ به روستا آوردند و تخت الحفظ به هنگ ژاندارمری دزفول و از آنجا او را به لشکر ۹۲ زرهی اهواز انتقال دادند و دادگاه نظامی تا مرحله دادرسی بعدی حته را به زندان خیابان زند اهواز نزد برادرانش منتقل کردند.”( صفحه ۳۵ کتاب)
حته موقع اعزام به جلسه دادگاه در حالی که به دستانش دست بند زده بودند، از چنگ سربازها فرار می کند و خودش را به داخل اگوی فاضلاب می اندازد. داخل اگو به حالت چمباته نشست تا هوا تاریک شود …”(صفحه ۳۸)
و هر چه نیروهای نظامی و انتظامی می گشتند هیج رد و اثری از حته پیدا نکردند…. بوی تند گنداب و شیرابه ها …. حالش را بهم ریخته بود….بوی تند کثافت یک شهر آزارش می داد….بوی فاضلاب با شستن نمی رود و تا ابد بوی گنداب همراهش بود”
( صفحه ۳۹ کتاب) اما تنها راه نجات خودش ، خانواده اش و مردم فلاکت زده صبر و تحمل و استقامت بود. حته بدتر از هفت خان رستم خودش را به کواخه می رساند:به خانه های حلبی و کپری که در آخر شهر واقع بود آخر آسفالت یا کواخه می گفتتد، یعنی آخر شهر انتهای دنیا [و نهایت بدبختی]….(صفحه ۴۰)
حته با هزار یک درد سر با کمک نعیم اهواز و الباجی و عبدالخان را با پیکاب پشت سر می گذارد.به شوش نزدیک می شوند، دیگر راه ماشین رو نیست،نعیم حته را پیاده می کند.نعیم می گوید: شرافت مرد به حمایت از قوم و نسب خویش است،در موقع به خطر افتادن یکی از افراد طایفه ….‌احساس همدردی بقیه فوران می کند. کار نعیم در همین راستا معنا می شود.
( صفحه ۴۵ کتاب)
حته پس پیاده شدن از ماشین و خداحافظی با نعیم، نیم نگاهی به شهر شوش می اندازد،سکوت بر شهر حاکم است…. شهر خسته و خاموش است و خبری از شیپورهای شاهانه ی پایتخت زمستانه هخامنشیان نیست….” ( صفحه۴۶)
“… با احتیاط اطرافِ خانه محقر و کپری شان را بررسی کرد….بلوده را می بیند که در کنار مادرش گاومیش ها را می دوشد،عبیسه گفت: این بلوده است. آماده است تا کمکم کند.” (صفحه ۵۰)
بلوده عاشق حته است و حته بخاطر عشق بلوده قدم هایش را حساب شده بر می دارد، او هم می جنگد و هم برای زنده ماندن و زندگی کردن با بلوده نقشه هایش را عاقلانه جلو می برد،برای همین است که در تمام تعقیب و گریزها همیشه چهار قدم از ژاندارم ها و ماموران مستوفی جلوتر است….دست ژاندارم ها را خوب می خواند، ژاندارم ها را خلع سلاح می کند، چند جوان دیگر به او ملحق می شوند و مسلح به تفنگ و فشنگ هستند،بیشتر شیوخ امضاء کردند که حته یاغی و دزد و ضد حکومت است،سید تفاخ و سید فهد نامه را امضاء نکردند.”( صفحه ۵۷) لوزه گفت: تا حالا دو ژاندارم کشته شده است ، باید به عراق بروی…؟حته گفت: به عراق بروم چه کنم؟ جوانی من، پدر و مادرم، زمین و زندگی، [عشقم] و خانه ام اینجاست.” ( صفحه ۵۸)
با اصرار لوزه به عراق رفت، جبریه و ستار را با خودش به‌ العماره برد اما همچنان‌ مخفیانه به دبات می آمد” حته دو پسر دارد ، شجاع و ستار، به همین خاطر به او ابوشجاع هم می گویند.” فکر بلوده و خاطره دیدنش را در آن شب مرور می کند،حته آدم دیگری شده است، شعر ابونواس اهوازی را با خودش زمزمه می کند.‌( صفحه ۵۹)
آتشش برای دیدن بلوده تند و تندتر می شد، سوزش شعرهای ابونواس را بر قلبش حس می کند…” ( صفحه ۶۰)
کیانوش راد توسل به سحر و جادو در میان بعضی از طوایف عرب حوزه کرخه را مورد تقبح قرار می دهد.”بازار ساحران در بعضی مناطق هنوز هم داغ است… در برخی مناطق و در رسوم محلی پس از دفن جسد تازه مرده…ساحران یا عوامل آنها با نبش قبر ، پنهانی تکه ای از گوشت میت را جدا می کنند و با آن معجون و [ طلسمی] درست می کنند و به افراد می دهند تا او را سحر کنند. ( صفحه ۶۱) رئیس ژاندارمری هم دنبال به کارکیری سحر و جادو است” [ تا حته را به تله بیندازد] ( صفحه ۶۳)
” برخی از شیوخ دوباره به حته پیغام می دهند که بیا و تسلیم شو و با دولت نجنگ …” حته در جواب می گوید: آنها مرا مجبور کردند تا به عراق فرار بکنم… من آدم عراق نیستم ، خرابکار و شورشی هم نیستم( صفحه ۶۵)عبیسه گفت: بلوده پسر عمو دارد… دختر عمو حق پسر عمو است.” ( صفحه ۶۹)
حته اصرار می کند که خواهرش از بلوده خواستگاری کند.”بوی‌قُرنفل، گیاه خوشبو و محبوب زن عرب در اتاق محقر بلوده پیچیده بود،… او حواب بله‌ را به خواهر حته داده بود.( صفحه ۷۱)
پس از جاری کردن صیغه‌ عقد توسط سید تفاخ ، حته در تاریکی شب بلوده را بر پشت اسب زین کرده اش نشاند و به سمت العماره عراق تاخت…..( صفحه ۷۴)
فرمانده پاسگاه می گوید: اگر حته قبول کندکه دست از شرارت بردارد…. از طرف دولت برای او امان نامه می گیرد….حته در جواب می گوید: اگر آیت الله نبوی در دزفول امان نامه را تضمین بکند من خودم را تسلیم می کنم.( صفحه ۷۷)
آیت الله نبوی رئیس ژاندارمری را دعوت کرد و از ایشان پرسیدند، اگر امان نامه بدهیم، بعدش با حته کاری ندارید؟فرمانده هنگ ژاندارمری گفت: ما او را به محض تسلیم شدن دستگیر می کنیم، او یاغی و شورشی است….ایت الله نبوی گفت: می خواهند خدعه کنند، من ضامن نمی شوم،من عمله ی ژاندارم نمی شوم”( صفحه ۸۰)
حته گفت:از خود شاه دستخط و امان نامه بیاورند،سرهنگ‌ کشاورز قبول کرد، سرهنگ کشاورز برای به دام انداختن حته نقشه می کشید و حته برای خلع سلاح کردن ژاندارم ها …سرهنگ کشاورز در مضیف شیخ گفت: اگر حته را نکشیم فردا حته های دیگری دست به شورش خواهند زد‌( صفحه ۸۴)
حته بعد از آنکه متوجه نقشه شد،کلت را بیرون کشید و سرهنگ کشاورز را نقش بر زمین کرد.یاران حته که بیرون از مضیف کمین کرده بودند سر رسیدند،درگیری بالا گرفت. ..ژاندار طهماسبی قطع نخاع شد،اما زنده ماند، شیخ و پسر برادرش هم کشته شدند (صفحات ۸۷ و ۸۸)
برای زنده یا مرده حته جایزه تعیین می کنند ، یلول یکی از افراد حته را تطمبع می کنند و به او می گویند، اگر حته را دستگیر کنی و یا او را بکشی به تو امان می دهیم و پول زیادی هم به عنوان جایزه به تو خواهیم پرداخت..( صفحه ۸۸)
در آخرین غروب سال ۴۹ حته با خواندن اشعار ابونواس نغمه خوانی می کند.یلول برگشت،سید عبد آهسته به یلول‌‌ گفت:یلول الان وقتش است، اگر همین الان حته و برادرش را نکشیم دیگر این فرصت پیش نخواهد آمد…
سید عبد قلب ازریزر را با سه گلوله هدف قرار داد. همزمان یلول شکم و بازوی حته را با گلوله سوراخ سوراخ کرد….
آنچه مرور کردید گوشه ای کوچک از تصویرسازی های کیانوش راد است که واقعه حته را هنرمندانه به تصویر می کشاند. باید کتاب را خواند.در کتاب صدها پرسش و اما و اگر وجود دارد….