گوشی هوشمند

توفیق بنی جمیل : عرق از سر و رویش می بارید. گرما آنچنان بر فرق سرش می زد که انگار داشت با مته کله اش را سوراخ می کردند این تشبیه را قبل از بیکاری و با شدت پیدا کردن کرونا بارها از پدرش شنیده بود که در بازگشت از کار می گفت. با این […]

توفیق بنی جمیل : عرق از سر و رویش می بارید. گرما آنچنان بر فرق سرش می زد که انگار داشت با مته کله اش را سوراخ می کردند این تشبیه را قبل از بیکاری و با شدت پیدا کردن کرونا بارها از پدرش شنیده بود که در بازگشت از کار می گفت. با این حال با تمام قدرت با پُتک بر سازه ی بتنی که در فاصله ی نه چندان دوری رها شده بود می زد تا بلکه بتواند میلگردهای آن را در بیاورد، بفروشد و برای آن ها گوشی هوشمند بخرد.

پسر که در چند متری و با دلی شکسته به پدر نگاه می کرد صحبت های دیشب مادرش را به یاد آورد:-امروز رفته بودم مدرسه میگن باید گوشی هوشمند بخرید چون فقط از این طریقه که بچه ها می تونن درس بخونن و با معلم خود ارتباط برقرار کنن..

پسر وقتی به خود آمد که گرما پدرش را از حال انداخته بود. با چشمانی گریان و با فریاد، یبا یبا(پدر پدر) بر بالینش حاضر شد. فردای آن روز پدر در خانه به حال آمد. زن و آسیه دخترش کنارش بودند. وقتی سراغ حامد، پسرش را گرفت مادر گفت:-رفت بیرون گفت مسابقه داریم!

اما چند روز بعد فهمیدند حامد کار می کند و در یکی از چهارراه ها شیشه های ماشین ها را تمیز می کند و بابت آن انعام می گیرد!