مرثیه ای برای جاده های مرگ

سمیرا ضرابی : بارها و بارها مخاطرات و حادثه خیز بودن جاده ی اهواز ، ایذه، اصفهان را که هر روز و هر آن ، حادثه و تصادفاتی خونین ، را شاهدیم به مسئولین یادآور نموده ایم ،اما حکایت همچنان باقیست و در ، بر پاشنه ی معیوب همچنان می چرخد۔در پی تصادفاتِ اخیر، در […]

سمیرا ضرابی : بارها و بارها مخاطرات و حادثه خیز بودن جاده ی اهواز ، ایذه، اصفهان را که هر روز و هر آن ، حادثه و تصادفاتی خونین ، را شاهدیم به مسئولین یادآور نموده ایم ،اما حکایت همچنان باقیست و در ، بر پاشنه ی معیوب همچنان می چرخد۔در پی تصادفاتِ اخیر، در جاده ی مذکور، که چندین جوانِ رعنای باغملکی نیز پیش از آن پرپر شدند، و در همین راستا، غمنامه ای سروده ام که تقدیم حضور می دارم، امیدواریم مسئولان مربوطه ضمن اهتمام و توجه لازم، چاره اندیشی اساسی نمایند.بدان امید که صحنه هایی از این دست که به تکرار زیاد دیده ایم گذرگاهی نباشد برایِ اشک ریختن و چشم فروبستن از واقعیت هایی که به فراموشی سپرده شده اند! اهتمام بورزند و راهی بجویند تا دگر باره ،شاهد این چنین غم هایِ فزاینده ای نباشیم. مطالبه گر باشیم. که اینچنین کوچِ نازنین جوانانِ این مرز و بوم را شاهد نباشیم و ۔۔۔

ای جاده ها که می آیید از دور!
دستِ آشتی را دهید اکنون با مردم غمدیده و ناشاد!
این گونه که مرگ ، سرمایه های انسانی این مملکت را به آغوش می کشد، زندگی هرگز دستی به مهر برایشان تکان نداده است!

آری این‌گونه که
شاملو در مرثیه ای اینچنین گفت:
حقیقتِ ناباور،
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیرِ زیستن،
در خوابی پادرجای‌تر از مرگ،
از آن پیش‌تر که نومیدیِ انتظار
تلخ‌ترین سرودِ تهی‌دستی را باز خوانده باشد.

«و من روایت می کنم اکنون ،

همانگونه که اخوانِ ثالث روایت کرد!!»
پسر بچه ای بر تابوتِ پدر،
ناله سر داده ست …
اما؟ می توان فهمید او را آیا ؟!

حس او را،
زِ اشکهایِ جاری
از دلتنگی اَش
آیا ،
می توان فهمید؟
می توان دانست؟
یا فقط، استاده ایم خاموش
و با ترحم،
در نگاهش ،
فزونیِ غمش را،
می شماریم اکنون!؟

دوش
چون هر روز،
باغملک را ،
سراسر اشک دیدم ،
آه دیدم ،
ناله ها، فریاد دیدم ،
سراسر درد دیدم،
دردی که،
از هرطرف آن را نوشتم ،
درد بود آری!
ضجه بود ،آری ،
شیون و زاری ،

هاله ها ی مو در باد دیدم،

چهره ها دیدم
ز چنگِ روزگاران، خراشیده ،
خون به رویِ چهره ها ،
ساری !
قصه ی اندوهبارِ
هجر را راوی،
روایتگر!
غم بود جاری!

بارشِ
غُصه بود
از قِصه ی نامیمونِ
سرنوشتی
بدشگون، آری!
که می بارید …

شنیدم قصه ها ،
از انتظارِ ممتدِ
نوگلانِ جمال و
خواهرم مرجان،
برای بازگشتِ
آن نازنین کیشان ،
ابرام می ورزند
و اصراری بی منتها دارند!

افسوس و دریغ و آه ،
که دیگر بازگشتی نیست،
این رفتنهایِ بی گاه،
نامیمون و غمزا را !

دوش دیدم
پسر بچه ای را
که بر دستانِ
فرزندانِ این خطه،
پدر را بدرقه می کرد
و
با دستانش ،

بر چهره ی آرامِ پدر،
اما ،
برایِ بارِ
آخر !

مشقِ عشق
انشاء می کرد و
پایانِ بودن را
اینچنین، منادا بود
و
دفتر فرجام بودن را
اینچنین گریان
اینچنین لرزان،
خط میزد …

او غمِ بی حدِ هجران
را برای ما تداعی می کرد …
غمی بی حد
و بی حصر
و بی پایان!

باغ‌ملک دیروز ،
سراسر، فزونیِ اندوه بود
و فراوان ناشکیبایی،
غمی گشته ست
مستولی !
غمِ عصیان گرِ
جاده هایِ نابودگر!

روستای لران و باغ‌ملک،
ماتمسرا بودند آری!

زِ هجرِ مرجان،
جمال و عزیزانی چون محمد،
حسین ، فرشید، میلاد،
احسان ، عرفان مرادی و یونس،
آن نازنینان و رعنا یادگارانی
که جاده ها گرفتند
از کیان ما!

و نیکو خصالانی که،
این خطوط ممتد بی فرجام،
رهسپار گشتند
اینان را ، به دوری،
دور تر از دور!
و ما ماندیم و
شب ماند و
غمی مفرط!

اما
ما چه کردیم؟
بعد از این ماتم سرایی ،
نوحه خوانی ،اشک فشانی ها!؟
وظیفه چیست؟
سکوت آیا؟!
یا که برخاستن!به پا خواستن!؟

و خواستن ها
که تغییری دهند
این جاده ها را !
با تدبیری و تغییر
و کمی اصلاح!
پس از همفکری و
برپاییِ شورا( ی ترافیک)

بر احداثِ پل ها و
انسدادِ قسمتی از راه !
بکوشند و به پا خیزند!

جاده هایی که
ارتباطِ چند استانند!
زیبنده است آیا،
این چنین باشند؟!

و ببلعند تمامِ زندگیِ
این پسر بچه ها را
در شبی تاریک،
یا روزی تار!!!؟

همان‌گونه،
که آن شغادِ نابرادر کرد!
آنچنان که
گفت مهدی ماث!(اخوان ثالث)

برخیز و بخوان
و بخواه از نماینده،
اداره راه ، فرماندار

از تمامِ کسانی که
مسوولند!!

تا بدانند کآمدند اینجا
بهر کاری !
بهر عمران ،
بهر آبادی!
فقط نباشد دغدغه شان ،
که نامشان را روی کاغذها
نگارند و
نشناسند
مردمان
نیز اینان را !

به هر صورت!
جایی باید خواست

تا که دستِ جاده ،

این پلید اهریمنِ
عاصی،
شود کوتاه!
تا که
پایان یابد
این رفتن هایِ بی گاه
یرایِ جوانانِ
نیک اندیش و مه سیما!

آری آری !
دستِ جاده باید که کوتاه گردد
از سرمایه ی
انسانیِ ایرانِ بی همتا!

تا که ایران را ،
سراسر شادیِ دوران،
فرا گیرد!
و بی صبرانه،
مندیرِ(منتظر) همان روزیم
که آید از درِ شادی به در،
آن شادیِ فرخنده !
به دیدار همه ،
ایرانیانِ نامیرا ،فروزنده !

راستی،
بچه ها خوب می فهمند!
بیشتر از سن شان حتی!!!
ما چه کردیم؟
ما چه گفتیم؟؟
خواستیم آیا؟
که این فضایِ
غم اندودِ
حاکی از هجر و فراق
و دوریِ یاران،
رسد پایان؟؟

نشستیم و در اندوهِ رفتگان
ناله سردادیم
و با گریه هامان،
فقط بدرود گفتیم آنان را

و

و باز و دگرباره،
در انتظارِ غمی دیگر ،
خویشتن را،
محیایِ حضوری نو برای
همدردی با
دیگر هم نوعان نمودیم…
آری!

و می‌گوییم
سرنوشت این است…
و تقدیر و
قسمت و دیگر هیچ!

به پا خیز ای برادر!

که تا از صدایِ تیشه ی
فرهادی ات
جهانی جان بگیرد
و دستوری و ترتیبی ،
حکایت گر شود
پایانِ آن جاده هایِ
غم اندود و مرگ آور!

و مسوولین،
کاری نمایند کارستان،
و پایانی دهند
عصیانِ این راه ها !

ببخشید جاده ها !

قصور از شما نیست!
از ماست!

قصور و کوتاهی و
تکرارِ این تکرارِ پرتکرار،
از ماست…
و دیگر دوستانی که اهتمامی نورزیدند در رفعِ این نقصان!

امید است مسوولین اهتمام ورزند و‌ عنایت نمایند و با احداثِ رو گذر و یا زیرگذر، مشکل رفت و آمدِ اهالیِ لران و گلالِ کمپ و همچنین آنانی که از خدمات سی ان جی استفاده می نمایند را حل و فصل نمایند.

روح عزیزان مان شاد و یاد و نام جاودانه شان جاودانه تر باد همیشه تا همیشه!
به امید فردایی بهتر