مغـالطـــه…!

دکتر فاضل خمیسی: به حساب خودم بیشتر از یکهفته است که در سلولم ، شاید هم یک قرن ! بیرون از اینجا انگار دنیا تمام شده و فقط من و زندانبان زنده مانده ایم ، او برای اینکه حقوقش را سر ماه بگیرد و من فکر کنم بخاطر حرفهای قلمبه ای که زده ام !.شاید […]

دکتر فاضل خمیسی: به حساب خودم بیشتر از یکهفته است که در سلولم ، شاید هم یک قرن ! بیرون از اینجا انگار دنیا تمام شده و فقط من و زندانبان زنده مانده ایم ، او برای اینکه حقوقش را سر ماه بگیرد و من فکر کنم بخاطر حرفهای قلمبه ای که زده ام !.شاید هم هر دوتامون مثل بقیه مُرده ایم و خبر نداریم ، میگویند مُرده ها نمیدانند که مُرده اند…بازویم را نشگون محکمی میگیرم ، دردم آمد ! برای تست دوم حس زنده بودن انگشت اشاره دست راستم را در دهان گذاشته محکم گاز گرفتم ، از درد آخ کوچکی کشیدم، پس هنوز زنده ام …

ساعت ۵ و ربع صبح روز دوشنبه وقتی مرا چشم بسته از منزل آوردند اینجا ، انگار ساعت و روز در همان موقع منجمد شده بودند ، حتی شکل ساعت و ترتیب ایام هفته بیادم نمیآمد.خدا لعنتت کنه ،جواد کمونیست! که باعث شدی الان اینجا باشم ، اصلاً من از کتاب خوندن بدم میآمد ، تو هی بهم کتاب میدادی بخونم تا بقول خودت آدم باشم ، وقتی میخواستم مثل آدم حرف بزنم ، جایم تو این دخمه و تاریکی شد . الان هم هرچه میخوام بگم که از «آدم» بودنم پشیمانم ، کسی نیست ، اعترافم را گرفته رهایم کند .

اصلاً خود تو جواد! یادت میاد که میگفتند که بخاطر مطالعه ی زیاد دیوانه شدی و خدا را قبول نداری ؟ اما من میدیدم که چقدر با اخلاص نماز میخوانی و کاری به کسی نداری ، شاید هم چونکه مسجد روستا نمیرفتی برایت دیوانگی و کمونیستی را بافته اند …یهویی دلم برای جواد تنگ شد…نمیدانم چه وقت روز است ، فقط پلکهایم بعدا از آنهمه انتظار برای تعیین تکلیف خسته و سنگین شده بودند، هنوز خواب بسراغم نیامده بود ، که بعداز مدتها صدای باز شدن در سلولم را شنیدم ، تا الان اینقدر از باز شدن دری خوشحال نشده بودم .بدون سلام ! چشم بندی بر چشمانم بست ، انگار آنهمه تاریکی بس نبود!

بیرون سلول پُر از صدا بود اما هیچکدامشان خوشحال نبودند ، از راهرو گذشته و از پله ها پایین آمدم ، پس بجای زیر زمین من در طبقات فوقانی بودم اما چه فرق میکند ، وقتی سکوت باشد و تاریکی چه در زیر زمین باشی چه در آسمان هفتم تو همان انسان تنهایی!

– چشم بندت را بردار.

چشم بندم را بر میدارم ، نمیدانم کی روی صندلی نشسته و بعد از مدتها یک آدمیزاد روبرویم ایستاده ! هرچند چهره اش خشن اما برای من حکم یک نجات دهنده را داشت ، بالاخره تکلیفم روشن میشود ، من که کاری نکرده ام .

خیلی سوال داشت و صادقانه همه را جواب دادم ، گاهی چشم غره و گاهی لبخندی میزد ، میدانستم هر دو حالت دروغ است .گفت مشکلی نیست ، اما نباید اینهمه کتاب میخوندی ، برای مغزت ضرر داره !یهویی یاد جواد کمونیست افتادم ، او هم زیاد کتاب و روزنامه میخوند، عاقبت جواد خوب نبود ، وقتی یه صبح از او خبری نشد ، میگفتند خودش را به رودخانه انداخته ، بعضی هم میگفتند که در نیمه شبی او را با سه آقا دیده اندکه سوار بر یک پیکان روستا را ترک کرده اند ، هرچه بود جواد عاقبت خوشی نداشت،

مَرد ایستاده مهربانتر شد ، کمی به خودم آمدم ، پرسیدم: به چه جرمی دستگیرم کرده اید ، الان چند روز است در انفرادی بلاتکلیف بسر میبرم!؟

اکنون آن مَرد پشت سرم ایستاده و دود سیگارش اتاق را پُر کرده بود ، حسم این بود که از سوال و اعتراضم خوشش نیامده ، کمی جا خوردم تا اینکه دستش را روی شانه ام حس کردم ، دستش به اندازه ی خشونتی که در نفسش جاری بود سنگین مینمود ، مثل اینکه داشت با دستش تمام وجودم را از من میگرفت،

اتمام حجتش را با جمله ی آخری که همراه دود سیگار از دهانش خارج میشد بیان کرد : «[برو بالا حبست را بکش ، نه دست منست نه دست تو]».جمله اش مرا از هر چی کتاب بود ناامید کرد.