سیدکاظم به روایت سید کاظم – ۲

«چطور می خوای از پس مشکلاتت بر بیای؟!»این را مادرم گفت و بعد روی تختش جا به جا شد. نتوانست. سُرُم توی دستش نگذاشت تکان بخورد. دوباره به من نگاه کرد. با همه ی هوش و هواسم غافلگیر شدم. از پنجره ی غبار گرفته ی بیمارستان به بیرون زل زدم. «میزارم خود مشکلات؛ مشکلاتشان رو […]

«چطور می خوای از پس مشکلاتت بر بیای؟!»این را مادرم گفت و بعد روی تختش جا به جا شد. نتوانست. سُرُم توی دستش نگذاشت تکان بخورد. دوباره به من نگاه کرد. با همه ی هوش و هواسم غافلگیر شدم. از پنجره ی غبار گرفته ی بیمارستان به بیرون زل زدم. «میزارم خود مشکلات؛ مشکلاتشان رو حل کنند. می زارم روی پای خودشون بایستن.»مادرم از شنیدن جوابم خنده اش گرفت؛ این آخرین لبخندی بود که بر لبانش نشست؛ او دائما فکر می کرد که جوابهایم بر آمده از هوش سرشار و ذهن روشنم است. یکی از شایعات آن زمان این بود که نبوغ و هوش از سر و رویم می بارد. متاسفانه در حرشه بعضی از بدخواهان و…( تربیت خانوادگی ام این اجازه را به من نمی دهد که بقیه القاب این بعضی ها را اینجا بنویسم -حیف خیلی با تربیت تشریف دارم -) هرگز به این هوش و درایتم ایمان نیاوردند. البته فقط بدخواهان و….(به توضیح بالا رجوع شود) نبودند.

از میان فرزانگان و فیلسوفان شکاکی که هرگز مرا کشف نکرد پدرم بود‌. (میگویند پسرها پدرها را می کشند. این برای من هرگز مصداقیت نداشت چون او بود که آرزو داشت مرا بکشد) این مرد [منظورم از این مرد پدر خودِ خودم و همچنین شوهر مادرم ]؛ هنگامی که حرفهایم را می شنید؛ اول از همه چیز، سیگاری می گیراند و پک عمیقی به آن می زد و بعد مثل فیلمهای کارتون گوشهایم را همچون کش تنبان می کشید.- «مطمئن باش ؛ آنچه را که دوست داری به آسانی بدست نمیاری. آها تا یادم نرفته بهت بگم با سختی و عرق ریختن هم چیزی بدست نمیاری . کلا هر کاری کنی چیزی گیر تو نمیاد؛ پس بتمرگ و آروم بگیر..»

سخنان گهربارش نا امیدم نکرد. تلاش کردم و زحمت کشیدم. تلاشها و زحمات و پیگیری های بی پایان ام به من فهماند که حرف دیگران نباید باعث دلسردی ام شود.حالا و بعد از سال‌ها(توضیحات بالا را نخوانید. چیز عجیبی نگفتم. چرا دست و پایتان را گم کردید؟!! کمی مثل من باهوش باشید) به این نتیجه رسیدم نتیجه ی کارها و زحماتم این است که هر چه کنم به نتیجه نمی رسم .(این حرف آن بزرگوار (مقصودم پ .خ -پدر خودم-)را ثابت نمی کند بلکه حق را به من می دهد چون بقول رواقیون ما اینجا هستیم، نه برای تغییر دنیا که تنها برای آنکه بخشی از آن باشیم و زیبایی و لذتی را که به ما می‌دهد را تجربه کنیم …)

زمانی دختری ( زشته اسمش رو اینجا ذکر کنم . آن دختر امروز زنی شده با یک گردان بچه که همه آنها را به اسم من نام گذاری کرده. کاظم اول، کاظم دوم ، ………، کاظم هفدهم ) به گفتار و کردار و پندارم ایمان عجیبی داشت. هرچه اندرزش دادم به خرجش نرفت. چنان پشتکاری از خودش نشان داد تا در آخر مرا به عشقش آلوده کرد. عشقی کرونائی. هرگز همدیگر را نمی دیدیم. عشقمان در حد نامه نگاری بود. همیشه در نامه هایش هم می نوشت
«بخاطر تو عشق ازلی ام حاضرم با تمام دنیا بجنگم.»

آخ آخ آخ آخ آخ آخ آخ آخ آخ آخ وسط نامه را هم با مداد برادر مهد کودکی اش تیری را نقاشی می کرد که از وسط قلبی رد شده و با مداد قرمز(که باز هم متعلق به همان برادر مهد کودکی اش است) خونی شتک زده از قلب را نقاشی می کرد.
درد آور اینکه به اولین خواستگار جواب آری داد و با او ازدواج کرد. به همین سادگی. ولی هرگز ایمانش را نسبت به من از دست نداد.
در گفتمان های فلسفی و روانشناختی بین پدر و من، همیشه ذکر خیرش به میان کشیده میشود.

– «فلانی هنوز در حال جنگیدنه یا به شهادت رسید؟»

متاسفانه پدر هرگز کشفم نکرد یا نخواست کشف کند که من در آینده به ژان ژاک روسوی حرشه یا شوپنهاور (همان منطقه جغرافیایی حرشه و حومه) یا نیچه پسامدرن(فقط این را من به تنهایی در خودم کشف کردم) خواهم شد.

– «آینده مال من است پدر..

و این چنین وارد عصر مفرغی شدم. عصری که در آن کشف کردم دیگران هرگز کشفم نخواهند کرد مگر آیندگان….

سید کاظم قریشی – یازدهم بهمن ماه ۱۴۰۰