دختری از هور – قسمت دوم

توفیق بنی جَمیل :مادر، بدون آن که چیزی بگوید آهسته آهسته با “فروند” از نخل پایین آمد. لباس های مشکی اش که هنوز سیاه پوش همسرش بود خیس عرق بودند. همچنانکه به سمت جمیله و منصور می آمد با شیله(۱) اش عرق را از پیشانی و صورتش پاک کرد و گفت:-(۲)ها یمه.. لیش عفتی البیت […]

توفیق بنی جَمیل :مادر، بدون آن که چیزی بگوید آهسته آهسته با “فروند” از نخل پایین آمد. لباس های مشکی اش که هنوز سیاه پوش همسرش بود خیس عرق بودند. همچنانکه به سمت جمیله و منصور می آمد با شیله(۱) اش عرق را از پیشانی و صورتش پاک کرد و گفت:-(۲)ها یمه.. لیش عفتی البیت و خلیتی الحیوان وحده…جمیله گفت:-(۳)سعد ابن خالی خذه ادوابنه اویه ادوابهم للهور.. منصور هم چان یبچی علیچ…

منصور که گویی با حرف های جمیله یاد گریه هایش افتاده یا خواسته باشد نازی بیاید گریه ای کرد مادر نیز بغلش کرد و در حالیکه اشک هایش را پاک می کرد با لبخندی به او گفت:-(۴)هلا ابزلمتی.. هلا بولیدی.. الزلمه ما یبچی…اندکی بعد، سعف(۵) هایی که چیده بود را جمع کرد. روی هم انباشته کرد و با طناب محکم بست. سپس آن ها را روی سر گذاشت و به سمت خانه به راه افتاد.

نزدیکی های ظهر شده و آفتاب هم گرم تر شده بود. پرتوهایش را با شدت به زمین می فرستاد گویی از این نمایش قدرت لذت می برد. قرباش، سگ خانه هم زیر سایه اندک دیوار لم داده و چند مگس روی پوزه و سر و صورتش مرتب در حال نشست و برخواست بودند. اگر چه قرباش از وجود آن ها معذب بود ولی از روی ناچاری کاری به کار آن ها نداشت. چون انگار دریافته بود رهایی از آن ها غیر ممکن است. به همین خاطر با آن ها سازگار شده بود. قرباش با دیدن مادر و جمیله از جای خود برخواست و چند قدمی به سمت شان آمد و انگار که داشت سلام شان می کرد شروع به تکان دادن دم خود کرد. جمیله به سرعت و در حالیکه منصور را به سختی در بغل داشت جلو رفت و درِ پلیتی خانه را برای مادر گشود. به محض ورود به خانه مادر سعف ها را از روی سر اش روی زمین و کنار تنور انداخت. انگار که چشمانش گیج می رفتند اندکی چشمانش را بست. از گرما و بار سنگینی که روی سر گذاشته بود سردرد گرفته بود. به دیوار تنور تکیه داد و نشست. جمیله بلافاصله منصور را زمین گذاشت و به کنار مادر آمد و در حالیکه بغض خفه اش کرده بود کنارش نشست. دستانش را روی پاهای مادر گذاشت و گفت:-(۶) یمه.. حبیبتی انتی.. اشخیرچ.. راسچ یویعچ؟

با دستان کوچکش دست مادر را فشرد و گفت:-(۷)امشی انروح للدار.. اشویه انمطلی..اشک در چشمان زیبای جمیله حلقه بسته و منصور هم ساکت و بی حرکت کنار خواهرش ایستاده بود. قرباش نیز کنارشان بود. زبانش را درآورده و به آن ها خیره شده بود. مادر چند ثانیه بعد و همانند این که بهتر شده باشد چشمانش را گشود لبخندی بر لبان خشکیده اش زد جمیله و منصور را به خود فشرد و گفت:
-(۸) بعد اعیونی انتم.. من انتم یمی لا اهیس بلوجع لا ابتعب…

قرباش هم که گویی از این ابراز محبت به وجد آمده بود دم خود را دوباره تکانی داد. به کنار دیوار رفت و زیر سایه ی آن لم داد و به نقطه ی نامعلومی خیره گشت. مادر همچنانکه بر می خواست منصور را در بغل گرفت و به سمت بشکه ی آبی رفت که در زیر سایه ی کنار دیوار بود. با پارچ مقداری از آن کشید و ابتدا دستان خود، منصور و سپس جمیله را شست و کمی روی سر آن ها و خود نیز آب ریخت تا کمی خنک شوند. بعد هم ظرف آب قرباش را پر کرد و جلوی او گذاشت. قرباش هم بلافاصله شروع به زبان زدن به آب کرد. وقتی داخل اتاق شدند مادر به سمت “حبانه” و “حب”( ظروف آبی که جنسشان از سفال است) رفت و کاسه ی آلومینیمی را برای منصور و جمیله پر کرد. بعد از سیراب شدن فرزندانش خود نیز کاسه ی آبی سر کشید. سپس “معینه”(ظرف خمیر) را پر از آب کرد چند کاسه آرد درون آن ریخت. چند دقیقه ای با دست با آن ور رفت و بعد از خمیر شدن آن گذاشت تا کمی بگذرد تا به راحتی بر دیواره ی گرم تنور بچسبد. بعد از آن به حیاط رفت. هیزم ها را درون تنور گذاشت و آتش زد و بعد از این که زبانه های آن فرو نشست دوباره به اتاق بازگشت و بعد از چانه کردن خمیر به کنار تنور رفت و شروع به پخت نان کرد. بعد از خوردن ” تلیت” ماست و خیار هر سه به خواب رفتند. بعد الظهر، وقتی جمیله از خواب بیدار شد مادر در حیاط بود. تعداد زیادی برگ نخل نیز کنارش بود. جمیله با دقت به دستان ماهر مادر نگاه می کرد که در حال ساختن زنبیل و جارو و “طبگ”( سینی) بود. آرام کنارش نشست. طولی نکشید که منصور هم کنارشان آمد. مادر، خطاب به جمیله گفت:-(۹)یم الیفنه اوصیله خام..ییبیهه الی یمه…

جمیله به سرعت به اتاق رفت و تکه پارچه ای را آورد و به مادر داد. زیاد طول نکشید. مادر ماهرانه و خیلی زود عروسک کوچکی را با برگ نخل ساخت و آن را با همان پارچه ای که جمیله آورده بود ملبس کرد. به جمیله داد و گفت:-(۱۰)های اللعیبه لبنیتی الحبابه…جمیله با خوشحالی و شور و شعف نگاهی به عروسک کرد. آن را از دستان مادر گرفت و خود را در آغوشش انداخت و مادر را غرق در بوسه کرد و گفت:-(۱۱)اعیونی ماماتی..انه واید اریدچ..انتی احسن ام…مادر همچانکه با لبخند دخترش را پذیرا بود گفت:-(۱۲)انتی هم احلی و احسن ابنیه بنتی…اندکى بعد سعد هم گاومیش ها را به خانه آورده و بعد از سلام کردن به عمه اش خانه ی آن ها را ترک کرد…

 

ادامه دارد…

 

 

(۱) روسری زنان عرب
(۲)ها مادر.. چرا خانه را ترک کردی و حیوان(گاومیش) را تنها گذاشتی…
(۳)پسر داییم سعد، گاومیش هامون رو با گاومیش هاشون برد تالاب.. منصور هم گریه می کرد و تو رو می خواست…
(۴)سلام مرد.. سلام پسرم.. مرد که گریه نمی کنه…
(۵) برگ درخت نخل.
(۶)مادر.. عزیزم.. چت شده.. سرت درد می کنه؟
(۷)بریم تو اتاق.. کمی استراحت کن..
(۸)شما چشمان منید.. اگر شما کنارم باشید درد و خستگی برایم معنایی ندارد…
(٩)کنار ظرف نان، تکه پارچه ای هست.. اونو برام بیار مادر…
(۱۰)این عروسک برای دختر مهربانم…
(۱۱) توچشمانم هستی مادر.. خیلی دوستت دارم..تو بهترین مادر هستی…
(۱۲)تو هم قشنگترین و بهترین دختر هستی دخترم…