از جنگل بـ‌ـــه خانه!

وقتی قانع شد روح پس از جسم ادامه دارد ، نا امیدتر گشت ، ترسش از پاسخگویی و بهشت و جهنمی که میگن جان‌ها در آنجا ادامه حیات دارند، نبود ! بیشتر نگران این بود که راه خروجی از سر و کله با مردم وجود ندارد ، آنها همه جا و همه وقت هستند.تابستان شهر […]

وقتی قانع شد روح پس از جسم ادامه دارد ، نا امیدتر گشت ، ترسش از پاسخگویی و بهشت و جهنمی که میگن جان‌ها در آنجا ادامه حیات دارند، نبود ! بیشتر نگران این بود که راه خروجی از سر و کله با مردم وجود ندارد ، آنها همه جا و همه وقت هستند.تابستان شهر ، سمفونی گرما و داغی هوا باعث شده بود همه کلافه و فکر می‌کردند مردم همه دنیا کلافه اند ، بخاطر رهایی از این غصه خوردن مجبور شده بودند زیاد حرف بزنند تا خنک شوند ، اما غافل از اینکه آنها خنک نمیشدند بلکه سرگرم شده و گرما را کمتر حس می‌کردند ، تازه ،بخاطر پرگویی و تمام شدن واژه های راستگویی! شهر پُر از دروغ شده بود .
برخی که تحمل دروغ نداشتند مجبور شده بودند تن به داغی هوا بدهند.اما این اندک افراد که تعدادشان کم و کمتر میشد ، به ابله بودن متهم میشدند ،برخی ابلهان که در آستانه دیوانگی بوده و گرما و داغی هوا را بر دروغ ترجیح داده بودند راه رفتن را برگزیده و شهر را ترک کرده و خانه های خویش را به موشان کور و عنکبوت ها به امانت میگذاشتند.حالا او نه تحمل گرما و نه تسلیم دروغ و نه پای رفتن داشت ، نوعی بلاتکلیفی وجودش را فرا گرفته که به بی ارادگی ختم میشد، در آن هوای مملو از خفه گی در درون قفس تنهایی اش محبوس افکار پریشانی است که هر دم او را به سمتی میبرد، الان احساس میکرد بجای اینکه در طول زندگیش از ستاره ها و بوی گلها لذت ببرد ، بیشتر مثل یک حسابدار بیست و چهار ساعته عمر خود را تلف کرده است ، اکنون با پس مانده ای از جسمی که گرما آنرا به تعفن کشانده و با روحی درمانده منتظر است ، مردم شهر از دروغگویی دست بکشند…

فاضل خمیسی