سایههای تئاتر بر بکگراند صحنه – ۳
دکتر سید کاظم قریشی : سلام استاد! سید کاظم سرش را چرخاند. مرد قد بلندی را دید که همراه مرد چاقی با لبخند به او نگاه میکردند. نه آشنا بودند و نه غریبه. دستش را به سمتشان دراز کرد و با آنها دست داد. خواستند او را در آغوش بگیرند. سیدکاظم با دست مانع شد. […]
دکتر سید کاظم قریشی : سلام استاد!
سید کاظم سرش را چرخاند. مرد قد بلندی را دید که همراه مرد چاقی با لبخند به او نگاه میکردند. نه آشنا بودند و نه غریبه. دستش را به سمتشان دراز کرد و با آنها دست داد. خواستند او را در آغوش بگیرند. سیدکاظم با دست مانع شد.
: متاسفانه جلسهی تمرینی منو بهم زدید، اگر کاری دارید یکی دو ساعت دیگه شما رو بیرون سالن تئاتر میتونم ببینم.
سید کاظم سرش را به علامت بروید تکان داد
: آقا سید ما رو فراموش کردی؟!
سید کاظم که پشتش به آنها و رویش به سمت بازیگران نمایشنامه “العهد الابدی”اش بود داد زد
: ی ساعت دیگه لطفاً!.. آمنه، دیالوگها را پرتاب کن، آخر دیالوگ را نجو..
: من عباس شاگرد سالهای دور توم استاد!
: من هم فیصل شاگرد دورتر توام.
هر دو خندیدند.
: یک ساعت دیگه لطفا، .. مرام گوش کن.. اگه قراره گوش نکنی چیزی یاد نمیگیری.. ابزار کار ی بازیگر بیان و بدنشه..
آن دو به بیرون سالن رفتند و تا یکی دو ساعت نتوانستند سیدکاظم را ببینند. وقتی سید کاظم از سالن تمرین بیرون آمد آن دو به سمت او آمدند، سید کاظم را در آغوش گرفتند
: هیچ وقت تغییر نمیکنی استاد!
: ولی شما کاملا تغییر کردین
به همدیگر نگاه کردند و دوباره خندیدند. عباس جلو آمد و دست گوشتالو و سنگیناش را روی شانه سید کاظم گذاشت.
: هوس بازی به سرمون زده!
: نمیزنه
چرا استاد؟!
: کسی که بتونه سالها دور از فضای تئاتر زندگی کنه پس نباید محتاج این هنر سخت و طاقت فرسا باشه
: محتاج نیستیم.. فقط دوست داشتیم گذشته را دوباره زندگی کنیم
: زنده کردن گذشته به چه درد الان شما میخوره؟
عباس به سمت فیصل چرخید و چشمکی زد. فیصل جلو آمد. سید کاظم دستش را دراز کرد. فیصل به انگشت اشاره سید کاظم زل زد
: میدونم میخوای چی بگی فیصل.. میخوای بگی عاشق تئاتری درسته؟
فیصل ایستاد. به صورت سید کاظم زل زد. چیزی نگفت. به عباس نگاه کرد و با اشاره از عباس خواست دست سنگیناش را از روی شانهی سید کاظم بردارد.
: تو عاشق نیستی چون اگر بودی باید دنیای تئاتر را که ناواقعیه یعنی وهم مهار نشدنیه را با صدای بلند ازت میشنیدم ولی سالهاست که این صدا در تو مرده
: مگه معشوقه است این تئاتر استاد؟!
فیصل و عباس با صدای بلند خندیدند. از خندهشان سید کاظم خندهاش گرفت. دهانش خشک شده بود و دوست داشت لیوان آبی بنوشد. به سمت آب سردکن همیشه معطل فرهنگسرا رفت. مثل همیشه بیآب بود.
: بیا سیدکاظم
سید کاظم سرش را بلند کرد. یونس فاضلی از بچههای فرهنگسرا او را صدا زده بود. به سمتش رفت. ایستاد. به سمت آن دو نگاه کرد. آن دو همچنان ریسه میرفتند.
: تو غیاب را تحمل کردی. وقتی بتونی غیاب را تحمل کنی یعنی اشتیاق نداری
هر دو با هم سکوت کردند. به همدیگر نگاه کردند و دوباره با صدای بلندتری خندیدند.
عباس با سرعت خودش را به سید کاظم رساند
: خب راست میگی، ولی استاد با این معشوقه و عشق و اشتیاق مثلا چیکار کردی؟!
: عباس، فیصل! من در آنٍ واحد مشتاقم و محتاج
. یعنی چی استاد؟
: بازوان بر افراشتهی اشتیاق بقول رویسبووک و آغوش گشودهی احتیاج
سید کاظم با گفتن این دیالوگ چشمانش را بست و دستانش را باز کرد. عباس و فیصل خود را در آغوش سید کاظم انداختند. سیدکاظم جا خورد. چشمانش را باز کرد. نگاهی به آن دو کرد که از خنده داشتند خود را خیس میکردند
: این هم بازوان بر افراشتهی دو تا فرشته
: و آغوش گشودهی آنها!
: گه خوریتان هیچ وقت تموم نمیشه!
هر دو با صدای بلند خندیدند. شکم گندهی عباس از فرط خنده تکان تکان میخورد
: سقط جنین نکنی!!
با این جمله فیصل از شدت خنده روی کف فرهنگسرا افتاد
: سید بیا لبی تر کن تا از تشنگی نمیری
یونس فاضلی بود که با دست به سید کاظم اشاره میکرد. عباس همچنان که میخندید داد زد
: بزار دربارهی آغوش احتیاج توضیح بده
: آغوش باز کودک به مادر مد نظر منه نه آن چیزی که توی مغز خراب شماست.
: مامان بغلم کن!!…
عباس این را گفت و خودش را در بغل فیصل انداخت
: خفه شو عباس بزار استاد ما رو روشن کنه.
دو دختر جوان که ظاهرا از تهران آمده بودند، دور سید کاظم را گرفتند و دربارهی نمایشنامه العهد الابدی و نقش شخصیت زن در این نمایش از سید کاظم چیزهایی پرسیدند
عباس با آرنج به شکم فیصل زد و چشمکی زد
: فکر کنم منظور آقا سید از اشتیاق مشتیاق این باشه
: ھیس خجالت بکش ناسلامتی ما متاهل تشریف داریم
: بزار برات دعائی بنویسم تا متاهلتر بشی. چیزی که مینویسم درجه یکه و ردخور مدخور نداره جان تو
: برای خودت بنویس تا خودت متاهل تر بشی
: یعنی به من ایمان نداری؟
: داشته باشم یا نداشته باشم به متاهلتری هرگز نمیاندیشم بقول آقا سید.
وقتی دو دختر رفتند سید کاظم به سمت آن دو رفت. دستهایش را روی شانههای آنها گذاشت.
: منظورم اشتیاق به تئاتره..
به سمت دفتر فرهنگسرا چشم انداخت. هنوز یونس فاضلی به در دفتر فرهنگسرا تکیه داده. دست راستش را بلند کرد. یونس فاضلی همین کار را کرد
: خستهام. گه خوریتون رو تموم کنید دیگه.. چون میخوام برم آب بخورم. درضمن شما هیچ وقت به تئاتر بر نخواهید گشت چون در تئاتر چیزی که شما رو راضی کنه نیست
: ما میخواهیم دربارهی چیز دیگری با تو صحبت کنیم
: اون چیزی که میخواید دربارهاش با من صحبت کنید چیه؟!
: حق استادی بر ما داری میخواستیم بگیم این قدر به تئاتر نچسب
: من نچسبیدم، تئاتر خودش به من چسبیده.. اگر نچسبیده بود الان مثل تمام مردم کوت عبدالله رندگیام رو میکردم و به من چه که بچهها ترک تحصیل میکنند … به من چه اوضاع فرهنگی اطرافم خرابه … به من چه که اطرافم چه میگذره!! مهم خودم و بس… مگه منظور شما این نیست؟
هر دو سرهایشان را تکان دادند. به طرف سید کاظم آمدند.
: تا فش بدتری به شما ندادم برید گم شید..
سیدکاظم این را گفت و به یونس فاضلی که توی دفتر فرهنگسرا منتظرش بود پیوست و یک نفس تنگ آب را سر کشید.
*دوم خرداد ۱۴۰۳*
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰