سربازی اجباری؛ میان دوره – ۴

سید مجتبی غرابی :صبح روز سوم طبق روال ۳:۳۰ بیدار باش بود، امروز روز افتتاحیه دوره آموزشی ۲۰۳ بود، همه بیدار شدن باید سریعتر از هر روز دیگر آماده میشدیم، نماز را خواندیم و برای صرف صبحانه به سلف رفتیم، عسل و کره ۱۰ گرمی با یک نان و بدون چایی خوردیم و باید برای […]

سید مجتبی غرابی :صبح روز سوم طبق روال ۳:۳۰ بیدار باش بود، امروز روز افتتاحیه دوره آموزشی ۲۰۳ بود، همه بیدار شدن باید سریعتر از هر روز دیگر آماده میشدیم، نماز را خواندیم و برای صرف صبحانه به سلف رفتیم، عسل و کره ۱۰ گرمی با یک نان و بدون چایی خوردیم و باید برای حرکت به سمت مجتمع آموزشی آماده شویم، به آسایشگاه برگشتم شب با لباسهای نظامی خوابیده بودم، جوراب و پوتینم را پا کردم باکسل سبز رنگ ارشدیت را بر روی شانه‌ی سمت چپم با سنجاق قفلی به لباسم چسباندم سینه را به جلو و شکم را به داخل دادم، و به سمت در خروجی آسایشگاه رفتم، دم درب آسایشگاه قبل از خروج آینه‌ای نصب شده بود، جلوی آینه شلوغ بود، هم آسایشگاهیهای من برای زدن کرم زد آفتاب و حتی بالم لب و رُژ بی رنگ صف گرفته بودند، نمیدانستم چه به آنها بگویم فقط یکی از آنها متوجه نگاه من شد و گفت آقا سید حق بده آفتاب اینجا تیزه و پوستمان میسوزد همه که مثل شما آقا سید به این هوا عادت ندارند، قبل از حرکت کردن به سمت میدان صبحگاه گردان محکم داد زدم تا ۱۰ دقیقه دیگر همه باید به خط شوند، سپس حرکت کردم، ده دقیقه دیگر همه بر اساس کد خود به خط شده بودند، همه مرتب و آنکارد شده و کفشها واکس زده بودند، ضربان قلبم بالا رفته بود، از امروز قرار است دیگر من باید فرمان از جلو نظام، خبر دار را اعلام کنم و برای اولین بار استرس آنرا داشتم، نفس عمیقی کشیدم، کمی نفسم را حبس کردم و نفسم را بیرون دادم هم همه‌ای در میدان صبحگاه بود با تمام وجودم فریاد زدم:
من: *از جلو نظام*
فراگیران: همه یک صدا و محکم فریاد زدند: *الله*
من: *خبر دار*
فراگیران: همه یک صدا و محکم فریاد زدند: *الله اکبر پاینده رهبر*
سکوت عجیبی فضای گردان را فرا گرفت، این لحظه و فضا احساس عجیب و زیبایی به من دست داد.
حالا فراگیران باید با فرمان من حالت نظامی بنشینند که هنگام نشستن باید بگویند *حسین*.
یک دقیقه بعد گفتم : بشین
همه یکصدا و بلند، هنگام نشستند فریاد زدن *حسین* .
سپس گفتم راحت بشین که قبل از آن باید صلوات بفرستند، صلوات را گفتند و نشستند حالا منتظر آمدن فرمانده گردان و فرمانده‌هان گروهانها بودیم، تقریباً ۲ دقیقه بعد فرمانده گردان با لباس سبز پاسداری و چهره‌ای نورانی آمدند و بالای جایگاه نشستند و سخنان خود را با آیه زیر شروع کردند:

*مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا*

با انگشت اشاره دست چپ به سمت فراگیران اشاره میکرد.
بنده بعنوان ارشد رو به سمت فراگیران آموزشی ایستاده بودم، نگاهی به سمت آنها کردم چهره‌های آنها معصومیت خاصی بود، همه مبهوت سخنان، حرکات و سکرات فرمانده خوش قلب و مومن گردان بودند، راحت میتوانستم تاثیر این کلام را در چهره‌ها و دلهای آنها تشخیص بدهم.
بعد از اتمام سخنانش به من دستور داد که فراگیران را دو ستون به سمت مجتمع آموزشی هدایت کنم، همه به خط شدن و به سمت مجتمع آموزشی حرکت کردیم.
باید جهت برگزاری مراسم افتتاحیه با حضور فرمانده پادگان در حسینیه مرکزی مجتمع آموزشی حضور داشته باشیم، در حسینیه همه‌ی گردانها آمده بودند، بیش از هزار فراگیر آموزشی بودند، آموزشهای لازم را هنگام ورود سردار را به ما دادن، هنگام ورود سردار اجرا شد قشنگ بود و جذاب، مراسم با تلاوت قرآن شروع شد، سپس پیام جمعی فراگیران خوانده شد، سپس فرمانده پادگان سخنرانی خود را شروع کرد، دوره ۲۰۳ آموزشی را با نام *شهید قلاوند* نام گذاری کرده بودند، بعد از امام مراسم افتتاحیه همه فراگیران برای برگزاری کلاسهای آموزشی به سمت کلاسها حرکت کردند.

ادامه دارد…