سایه‌ های تئاتر بر بک‌گراند صحنه – ۲

سید کاظم قریشی: سید! بلند شو، نمایشنامه تمام شد.سید کاظم به صورت سید احسان خیره شد. به کمک سید احسان از صندلی‌اش بلند شد. به روی سن رفت. از تماشاگران تشکر کرد. تماشاگران دست زدند. سید کاظم بازیگرانش را معرفی کرد. همراه با معرفی هر بازیگر، تماشاگران بلندتر دست می‌زدند. کاظم شیاعی و عبدالعظیم عساکره […]

سید کاظم قریشی: سید! بلند شو، نمایشنامه تمام شد.سید کاظم به صورت سید احسان خیره شد. به کمک سید احسان از صندلی‌اش بلند شد. به روی سن رفت. از تماشاگران تشکر کرد. تماشاگران دست زدند. سید کاظم بازیگرانش را معرفی کرد. همراه با معرفی هر بازیگر، تماشاگران بلندتر دست می‌زدند. کاظم شیاعی و عبدالعظیم عساکره دو کارگردان‌ کهنه‌کار صحنه تئاتر به طرف سید کاظم آمدند. او را در آغوش گرفتند. شیاعی دهانش را به گوش سید کاظم چسباند.
: این چی بود؟! بازیگر جوونت نمی‌تونست خوب دیالوگهاش رو ادا کنه
سیدکاظم نگاهی به آن دو کرد. نمی‌خندیدند
: متاسفانه بازیگر اصلی‌ام به دلیل مشکل مالی همین دو سه روز پیش، تئاتر رو ترک کرد
: این واسه‌ی من کارگردان که این نمایشنامه رو دیدم قابل قبول نیست” شیاعی این را محکم و تقریبا بلند گفت و به عساکره نگاه کرد. عساکره سرش را به علامت تایید حرف‌های همکارش بالا و پایین کرد سپس گفت:
: هنر بی رحمه سید .. دلت فقط به حال خودت بسوزه چون انتخاب چنین بازیگری آبروت رو می‌بره
: مردم کوت عبدالله وضع مالی خوبی ندارند. جوونها برای فرار از فشار اقتصادی حاکم بر خانه‌هاشان تئاتر رو انتخاب می‌کنن ولی دوام نمیارن چون استرس پدر و مادرشون نمی‌ذاره ادامه بدن
: مگه جنابعالی مطب روانشناسی باز کردی که هر جوانی که فشار خونه بهش بیاد میاد سراغت؟!!!
: اساتید.. بزرگواران، اینا بچه‌های من و شما هستن
: قریشی مگه کمیته امداد و مستضعفین باز کردی؟!
: به خدا این جوونا گناه دارن
: به تو چه که گناه دارن؟!!!
: گناه دارن به خود خدا
: از ما گفتن
کارگردان‌های کهنه کار با دلخوری از سید کاظم دور شدند. سید کاظم می‌دانست آن کارگردان‌ها حرف‌هایش را باور نکردند ولی حقیقت همین است.‌ کوت عبدالله مردمش دنبال نان شب هستند و تئاتر هرگز شکم کسی را پر نکرده و نخواهد کرد.
: من دیگه نمیام
: گه میخوری.. الآن سه ماهه که داریم تمرین می‌کنی
: استاد باور کن نون شب ندارم
: چی چی رو نون شب نداری مگه من مسخره تو ی الف بچه‌ام که می‌خوای توی چنین شرایطی که دو سه روز دیگه اجراست نیای!!!
جوان گریه کرد. سید کاظم دست بازیگر را گرفت
: گریه نکن بچه جون .. اصلا تو متوجهی می‌خوای چیکار کنی؟
پسرک‌ همچنان گریه می‌کرد. سید کاظم گوش پسر را کشید
: تا دیروز حرفای دیگه‌ای میزدی..
جوان به صورت سید کاظم نگاهی کرد و سریع سرش را پایین آورد.
: من عاشق تئاترم.. میخوام آل پاچینو بشم.. پدرم عکس گری کوپر رو چسبونده توی اتاق خوابش تا بچه‌ای بسازه مثل اون.. همه این چرندیات یادت رفت؟!
: گه خوردم آل پاچینو بشم .. من دیگه نمی‌تونم بیام
سید کاظم با عصبانیت پسر را محکم هُل داد. پسر سکندری خورد و با کمر روی زمین افتاد. پسر جیغ کشید:
: پدرم معتاده، خواهرم هم حالش خرابه و توی بیمارستان سینا داره می‌میره.. گور پدر تئاتر میخوام فردا با اوستا ابوطاهر برم بنایی کار کنم
: عاشق شدی بچه ؟!!
:عاشق چیه استاد؟!! من نون شب ندارم
: تخم سگ فکر می‌کنی چیزی نمیگم، کورم؟! من خودم دیدم چطوری با اون دختره حرف میزدی
: استاد شما ظاهرا زیاد فیلم هندی می‌بینید
: این قدر گه خوری نکن برا سلامتی‌ات مضرره.. دو سه روز دیگه هم اجرا دارم مثل سگ میای سر صحنه
: فردا میرم بنائی..
پسر این را گفت و با دو از سالن تئاتر خارج شد
: پدر سوخته پدرت رو در میارم
: راست میگه
سید کاظم سرش را چرخاند. هادی ناصری بازیگر بود. یک گام به سمت سید کاظم آمد. سیدکاظم دو قدم دور شد
: چی چی رو راست میگه؟!! من این بچه رو می‌شناسم
: نمی‌شناسی استاد ..پدرش معتاد شیشه است دیروز پدرش توهم زده و دخترش رو این قدر زده که الان دختره رو به موته.
: آل پاچینو سرت شیره مالیده؟! من از جیک و پیک این بچه خبر دارم.
: استاد عشق چیه؟
: عشق یعنی دوست داشتن.. یک جایی خوندم کلمه عشق از سه حرف عین یعنی علاقه شین شدید قاف قلبی که رو هم می‌شه علاقه شدید قلبی
پسر بازیگر دهانش چنان باز شد که راحت میشد کل امعاء و احشاء داخلی‌اش را دید. پسر با همان دهان باز نگاهی به دختر بازیگر کرد. دختر سرش را پایین انداخت و خندید. سیدکاظم به هر دو نگاه کرد.
: از حس خارج نشید بچه‌ها
: چرا باید زن و مرد به هم علاقه نشان بدن؟
این را دختر گفت و پسر را زیر چشمی نگاه کرد.
: توی افسانه‌های مادر بزرگها آمده که آدم چهار دست و چهار پا داشت. میگن حیوانات شکایتش را پیش خدا کردند که این موجودی که تو خلق کردی خیلی قویه، خیلی سریعه و این طوری همه ما از گرسنگی خواهیم مرد. میگن خدا آدم را به دو قسمت تقسیم کرد تا موجودات دیگر از گرسنگی نمیرند.. می‌گن از همونجا آدم دلش واسه‌ی قسمت دیگرش خیلی تنگ شد به همین دلیل برای بازگشت به قسمت دیگرش خیلی زنجموره و گریه کرد تا خدا آن دو تیکه را به شکل زن و مرد در آورد. خب دیگه به جای گه خوری، دیالوگهاتون رو حفظ کنید
دختر روی سن برگشت چند نفس عمیق کشید
: لعنت به تو مجنوں
پسر که نقش مجنون را بازی می‌کرد خود را به پای دختر انداخت
: تو را چه شده لیلی من؟
لیلی: کوس رسوائی عشق ما همه جا نواخته شده
مجنون: رسوائی دلبر من؟
لیلی: آری رسوائی مجنون
مجنون: نور دیدگانم روشنم کن، از چه سخن می‌گوئی؟!
سید کاظم داد زد : لعنت به شما این چه جور دیالوگ گفتنه؟! ناسلامتی شما عاشق و معشوقید و مثلا رسوایی عشق آبروی شما را برده
: ولی استاد توی دیالوگ بعدی نویسنده گفته عشق مکشوف زیباتر و در میان مردم مهتر از عشق مخفی است. این را پسر گفت و دوباره دهانش باز شد
: این رو نویسنده گُه خوری کرده؟
: بله استاد دیالوگ دیگه‌ای هم هست که می‌گه نامعلوم‌ترین رفتار عاشق در طلب معشوقش را مردم می‌ستایند. رفتاری که اگر به مقصود دیگری انجام بگیرد شایسته‌ترین نکوهش‌هاست
: باز هم اینها را نویسنده‌ی عزیز گُه خوری فرموده؟!!!
: بله استاد…
هر دو جوان با هم گفتند و ریز ریز خندیدند
: سید احسان نوری همین الان به سالم زنگ بزن تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشه
: استاد سالم یک ماه واسه کار رفته یزد
: بزار برگرده
: استاد شوخی می‌کنید درسته ؟
: قیافه‌ام شبیه آدم‌هایی که شوخی می‌کننه؟
: نه استاد
: پس چطور به این نتیجه رسیدی که شوخی میکنم؟
: استاد یادمه تو و سالم یک ماه نمایشنامه را حلاجی کردید
:خب ادامه بده
: به شما گفت این نگاه افلاطون به عشقه و نه نگاه سالم باوی
: یعنی الان من باید به افلاطون زنگ بزنم ؟
: متاسفانه نمی‌شه
: چرا ؟!
: چون افلاطون سه هزار ساله که مرده.
همان شب سیدکاظم وگروه اشراق توی کوچه پس کوچه‌های گٍلی و پیچ در پیچ حرشه به دنبال خانه پسر می‌گشتند
: استاد این شب تاریک و سرد و این نور ضعیف اینجا رو چقدر شبیه داستان‌های کافکایی کرده
: کدوم کافکا؟!!
: کافکای معروف رو می‌گم
: من دوتا کافکا بیشتر نمی‌شناسم یکی تو کار مواد مخدره که چند سال پیش جونش رو داد به شما.. اتفاقا چند باری ازم خواست برای نقش منفی ازش استفاده کنم. دومی هم که دکونش پیش ساندویچی کریم زغالیه و رنگ آمیزی داره.. مردم بهش می‌گن کافکا چون زیاد فاک فاک می‌کنه و چون جفت همین ساندویچی کریم زغالیه نصف اسم کریم رو چسبوندن به فاک شد کافکا
: ولی استاد باید بشه کراک یا فایم
: عزیزم به سلایق مردم احترام بزار
: ولی استاد منظورم از کافکا همون نویسنده معروفه
: یعنی مواد نمی‌فروخت؟
: شاید مصرف می‌کرد ولی بعید می‌دونم که جرات فروختن مواد رو داشته باشه
: هیس رسیدیم… خونه‌اش همینه..
هادی ناصری در زد. یکی از همسایه‌ها در را باز کرد و بعد سریع بست. سیدکاظم با کلید خانه‌اش محکم به در زد. زنی از همان داخل خانه داد زد
: کیه؟!
: مهمان هستیم لطفا در رو باز کنید
: نمی‌تونم در را باز کنم
هادی ناصری دست سید کاظم را کشید
: بهتره همین الان برگردیم
: چرا؟!
: چون در رو باز نکردن
: حالت خوبه؟!
: استاد حال پدره اصلا خوب نیست، مگه متوجه نشدی همسایه‌ها چطوری به ما نگاه می‌کنن
: من دو سه روز دیگه اجرا دارم این آبروی منه نه آبروی این پدر سوخته است
: استاد خواهش می‌کنم از این جا برید..
این را پسر، آرام و از پشت در بسته گفت
: پدرسوخته سه ماه وقت منو گرفتی
: توی وضعیتی نیستم تا شرح ماوقع کنم
: گه خوری نکن و لفظ قلم با من حرف نزن
: برید تا سر و کله پدرم پیدا نشده
: پدرت کدوم خریه
: یا خدا به دادمون برس، بیدار شد
: خودتون رو نجات بدید…این را پسر از پشت در بسته گفت. هادی ناصری دست سیدکاظم را کشید و او را محکم با خود کشاند. همه گروه اشراق پا به فرار گذاشتند. توی کوچه‌های گٍلی می‌افتادند و بعد دوباره بلند می‌شدند و به فرارشان ادامه می‌دادند. به فرهنگسرا رسیدند.
همه روی زمین افتادند. به همدیگر نگاه کردند. گل سر تا پایشان را پوشانده بود. خندیدند.
سیدکاظم بلند شد. نگاهی به گروه اشراق کرد
: من اعاده حیثیت می‌کنم… پدرش را درمیارم.. نابودش می‌کنم
: استاد من حاضرم نقش او را بازی کنم
این را جوانی گفت که فقط دو سه روز به گروه پیوسته بود. سیدکاظم نگاهش کرد
: تو؟! تو که فقط دو سه جلسه سر تمرینات حاضر شدی و تا حالا سر صحنه هم نرفتی.
: استاد به شما قول میدم که تمام تلاشم رو بکنم که توی این دو سه روز دیالوگ‌ها رو حفظ کنم
: سید کاظم نمایش تمام شد بلند شو و بازیگرا رو معرفی کن
سیدکاظم از روی کف سالون تئاتر بلند شد. نگاهی به سالم باوی کرد. سالم باوی همراه تماشاگران مشغول تشویق بازیگران روی صحنه بود

*۲۸ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳*