شازده را قطار زد – ۳۸

عبدالله سلامی : دایی حسن از جایش برخاست و روبروی پری ایستاد ، سیگاری روشن کرد و پکی به آن زد و گفت : پری تو تنها یادگار سکینه هستی ، پری سرش را بالا گرفت و در حالیکه برقی از اشک در چشمانش دویده بود ، به دایی حسن گفت : دایی بعداز ماما […]

عبدالله سلامی : دایی حسن از جایش برخاست و روبروی پری ایستاد ، سیگاری روشن کرد و پکی به آن زد و گفت : پری تو تنها یادگار سکینه هستی ، پری سرش را بالا گرفت و در حالیکه برقی از اشک در چشمانش دویده بود ، به دایی حسن گفت : دایی بعداز ماما شازده ، تو تنها پناه من هستی ، اجازه بده از این پس خودم راهم را ، پیدا کنم . دایی حسن گفت : پری ، من فقط خوشبختی تو را می خواهم ، پری گفت : اگر این طور است ، بگذار با خسرو ازدواج کنم ، دایی حسن کمی عصبانی شد و صدایش را بالا برد و گفت : یادت باشه ، خسرو در آن دعوا برادرت را قال گذاشت و فرار کرده بود ، این پسره ، مرد خوشبختی تو نخواهد بود ، دایی حسن ادامه داد و گفت : مرتضی همکار سابقم برای علی پسرش نزد من از تو خواستگاری کرده و به او قول موافق داده بودم ، علی جوان خوش اخلاق ، خوش سیما ، دارا و زرنگه . پری از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه حرفی بزند و خدا حافظی کند ، دایی حسن را ترک کرد ، دایی حسن سیگار نیمه تمامش را محکم به زمین زد و صدا کرد : پری ، وایسا ببینم ، چند قدمی جلو رفت و ایستاد و با صدای بلند و محکم گفت : نمی گذارم با اون پسرک بی همه چیز ازدواج کنی ، پری کمی ایستاد و به سمت دایی چرخید و جلو آمد و چشمانش را در چشمان دایی حسن گذاشت و گفت : دایی مرا تهدید نکن ، این دفعه من تو را بدست شازده می سپارم و از سیر تا پیاز تمام ماجرا را برایش نقل خواهم کرد ، دستان دایی حسن به رعشه افتاد و تنش لرزید و زبانش بند آمد ، پری او را ترک کرد و در انبوه جمعیت رهگذران گم شد .

**************
بعداز افتتاح پل معلق خرمشهر ، تصفیه خانه و شبکه لوله کشی آب شرب اهواز قدیم و بهره برداری از آن ، سفر پنج روزه شاه به خوزستان پایان گرفته بود .کم کم بهره برداری از تصفیه خانه و شبکه لوله کشی آب شرب اسباب آن شد تا بازار و رونق رفتن اهالی اهواز قدیم به حمام عمومی شمس ، کساد شود و بعداز مدتی حمام عمومی شمس متروک و به یک مخروبه تبدیل شده بود .
شازده در زمین محل قفس مرغهایش حمام ساخت و کف آجری خانه را موزائیک فرش کرده بود .
امروز زانوها و کمرش بشدت درد می کرد و از اینکه دو شب و دو روز پری به خانه نیامده ، حسابی عصبانی و نگران شده بود و حوصله انجام هیچ کاری را نداشت ، اتاقهای خانه و کف حیاط خاک گرفته و ظروف و لباسهای کثیف همچنان در گوشه و کنار خانه ،جا مانده بود . نزدیک ظهر پری به خانه آمد ، سلام کرد و صورت مادر خوانده اش را بوسید و به اتاقش رفت و در را بست و تن خسته و کوفته اش را روی رختخوابش انداخت ، شازده از جایش بلند شد و به سمت اتاق پری رفت در را باز کرد تا با پری هم صحبت شود اما پری بدون اینکه لباس خوابش را به تن کرده باشد ، غرق خواب بود . شازده در اتاق را بست و سر جایش نشست و به فکر عمیقی فرو رفت ، صدای در آمد شازده در را باز کرد ، حسن قیاسی پشت در بود ، سلام کرد و وارد خانه شد ، با شازده احوالپرسی کرد و سیگاری روشن کرد . شازده پرسید و گفت : پسرم ، چرا گرفته و کلافه هستی ؟ اتفاقی افتاده ؟ حسن قیاسی گفت : تو هم زیاد سر فرم نیستی و ناراحت و نگران بنظر می آیی ، شازده به اتاق پری اشاره کرد و گفت : دارم از دست این دختر دق مرگ می شوم ، دو شب و دو روز خانه نیامده بود و الان هم مثل یک مرده دراز کشید و خوابید
حسن قیاسی گفت : موضوع خواستگاری علی پسر مرتضی را با او در میان گذاشته بودی ؟ شازده گفت : بله ، اما بشدت مخالفت کرد و راضی نبود حسن قیاسی گفت : باید زود دست بکار بشی تا پری هر چه زودتر عروسی کند و سر و سامان بگیرد ، شازده گفت : آنروز خاله خسرو اینجا آمده بود ، حسن قیاسی پرسید و گفت : کدام خسرو ؟ شازده گفت : نمی شناختم ، اما بعد نعیمه به من گفته بود : خسرو دوست آن پسری که جعفر او را کشته بود میشه ،
حسن قیاسی گفت : برای چی اینجا آمده بود ؟ چکار داشت ؟ شازده گفت : برای خواستگاری از پری آمده بود ، حسن قیاسی ته مانده آتش سیگارش را در جا سیگاری پیچاند و خاموش کرد و رو به شازده کرد و گفت : باید خوب حواستو جمع کنی ، خسرو و خالش برای خانه و طلاهایت نقشه کشیده اند . شازده حرفی نزد و ساکت مانده بود . . حسن قیاسی از جایش بلند شد و در اتاق پری را نیم باز کرد و نگاهی به داخل اتاق تاریک پری انداخت ، پری مانند یک جسد مرده روی رختخوابش ، خوابیده بود ، حسن قیاسی آرام در اتاق را بست و سرجایش کنار شازده نشست و گفت : موضوع خواستگاری خاله خسرو را با پری در میان گذاشتی ؟ شازده گفت : بله ، ظاهراً خیلی راضی و مشتاق بود . قیاسی گفت : جواب تو چی بود ؟ شازده گفت : حرفی نزدم ، قیاسی گفت : باید مخالفت می کردی و یک کشیده بصورتش می زدی ، قیاسی از جایش بلند شد و گفت : بشکند این دست که نمک نداره ، رحم کردم و او را از آن یتیم خانه آوردم تا با ناز و نعمت نزد تو بزرگ بشه ، شازده گفت : شانس و اقبال من و تو همین است ، خدا مقدر کرده بود . حسن قیاسی گفت : باید نقشه های خسرو و خاله اش را بهم بریزم .