زمین، خون و شرف – ۲

توفیق بنی جَمیل : سلمان که به شرارت شهرت داشت و انگار که از مدت ها منتظر این لحظه بود که از من انتقام بگیرد بلافاصله با بیلی که در دست داشت به من حمله کرد. من نیز با بیلی که در دست داشتم به دفاع برخواستم و مدتی را به زد و خورد پرداختیم. […]

توفیق بنی جَمیل : سلمان که به شرارت شهرت داشت و انگار که از مدت ها منتظر این لحظه بود که از من انتقام بگیرد بلافاصله با بیلی که در دست داشت به من حمله کرد. من نیز با بیلی که در دست داشتم به دفاع برخواستم و مدتی را به زد و خورد پرداختیم. البته سلمان بیشتر از من آسیب دید و بر زمین افتاد. بعد از آن کار ما به شکایت و پاسگاه کشیده شد. و در آخر هم با وساطت ریش سفیدان مسئله همان جا خاتمه یافت و هر دوی ما با رضایت کامل به خانه های خودمان برگشتیم.
در این هنگام وکیل مدافع سلیم از جای برخواست و گفت:
– اعتراض دارم آقای قاضی.
قاضی هم در جوابش گفت:
– وارد است.
وکیل مدافع سلیم گفت:
– مزبان ، سلیم را در ابتدا متهم به خریدن ارزان زمین های کشاورزان و کلاهبرداری می کند در حالیکه این طور نیست و اگر آقای قاضی استعلامی بگیرند متوجه می شوند که در روستا باز تعداد زیادی هستند که زمین از آن خود دارند و موکل من طمعی نسبت به آن ها ندارد و عده ای هم که زمین هایشان را فروخته اند با رضایت کامل خودشان بوده است چون اگر بر خلاف این بود که تا کنون شکواییه ای تقدیم دادگاه می کردند تا حق آن ها باز پس گرفته می شد. در ضمن متهم می گوید که سلمان ابتدا به او حمله کرده و خود به دفاع برخواسته است و اضافه می کند که سلمان بیشتر از او آسیب دیده است در حالیکه این غیر ممکن است. چون سلمان با آن هیکل درشتی که داشت محال بود از کسی که سن و سالی از او گذشته بود بیشتر آسیب ببیند. دیگر حرفی ندارم.
بلافاصله بعد وکیل مدافع مزبان از جایش برخواست و گفت:
– در مورد کسانی که به قول وکیل شاکی، زمیندار هستند لازم است بگویم که آن ها از آشنایان نزدیک سلیم هستند و تعداد آن ها هم از سه الی چهار نفر تجاوز نمی کند.
در این هنگام قاضی صحبت های احمدی، وکیل مزبان را قطع و پس از تذکر به او خطاب به مزبان گفت:
لطفا به اصل موضوع بپردازید. مزبان نیز ادامه داد:
– علارغم رضایتی که نسبت به هم داده بودیم اما روابط ما باز با سلیم و پسرانش هنوز تیره بود. تا این که در عید فطر همان سال که برای تبریک آن به خانه ی ابو علی که از ریش سفیدان روستا بود رفته بودیم سلیم و چند نفر از اقوامش نیز برای تبریک عید وارد خانه ی ابو علی شدند. در آن جا بود که با وساطت ابو علی و دیگران روی همدیگر را بوسیدیم و همه از ما قول گرفتند تا دیگر کینه ای نسبت به هم نداشته باشیم و از این به بعد مثل دو برادر با هم رفتار کنیم.
اما با تمام این حرف ها یک جورهایی احساس می کردم که هنوز در ته نگاه های سلیم با سلمان و عوض پسر دیگر و شرورش کینه ای نهفته است که با این وساطت ها و رو بوسیدن ها برطرف نخواهد شد. خلاصه، بدون آن که اتفاق خاصی بیفتد چند ماهی از آن ماجرا گذشت. تا این که یک روز نامه ای از پسرم منتصر که در سوریه مشغول تحصیل بود بدستم رسید که در آن گفته بود به پول نیاز دارد. نامه اش هم خوشحالم کرد هم ناراحت. ناراحتی اش به این خاطر بود که دخل و خرج من معلوم بود. چون می دانستم زیر کشت بردن زمین های من برای تامین مخارج خانه و پول منتصر کفاف لازم را نخواهد کرد. بنابراین به فکرم افتاد علارغم میل باطنی ام نزد سلیم بروم و مقداری از زمین های سلیم که کنار زمین هایم قرار داشتند را کرایه کنم و آن ها را نیز زیر کشت ببرم. به همین خاطر به همراه ابو علی نزد سلیم رفتم. او نیز قبول کرد. آن جا بود که کل سرمایه ام را وقف زمین ها کردم. حتی برای آن ها مقدار زیادی پول از دوست و آشنا قرض گرفتم. ولی متاسفانه آن ها در پایان از پشت به من خنجر زدند و محصولم را که شبانه روز برای آن زحمت کشیده بودم آتش زدند و من را با کوله باری از مشکلات و قرض و قروض به خاک سیاه نشاندند.
وکیل مدافع سلیم این بار و گویی که از گفته های مزبان منفعل و خشمگین شده بود برخواست و گفت:
– از متهم سوال دارم.
قاضی هم بلافاصله گفت:
– بفرمایید بپرسید
وکیل سلیم خطاب به مزبان گفت:
– آیا شما شاهدی مبنی بر این که سلیم یا پسرانش محصول تو را آتش زده اند در اختیار داری؟ در ضمن، تو متهم به قتل سلمان هستی و بهتر است به اتهامت بپردازی و از حاشیه سازی و منحرف کردن جو دادگاه خودداری کنی.
وکیل سپس به قاضی رو کرد و گفت:
– از محضر دادگاه و آقای قاضی تقاضا دارم به متهم تذکر دهد تا از اصل موضوع منحرف نشود.
در این هنگام…

ادامه دارد…