سیدکاظم به روایت سید کاظم – ۱

کودکی‌ام با این اندرز پدر مرحومم سپری شد: «اگر می‌خواهی زندگی خوبی داشته باشی؛ بگو نمی‌دانم حتی اگر می‌دانی»دردسرهایم از این‌جا شروع شد. اهالی «حرشه»- جائی‌که در یک روز چهارشنبه نحس از جهان پر ناز و نعمت شکم مادرم؛ به آن پرتاب شدم- همه افلاطون و سقراط و بقراط زاده شده بودند، آن‌ها با شنیدن […]

کودکی‌ام با این اندرز پدر مرحومم سپری شد: «اگر می‌خواهی زندگی خوبی داشته باشی؛ بگو نمی‌دانم حتی اگر می‌دانی»دردسرهایم از این‌جا شروع شد. اهالی «حرشه»- جائی‌که در یک روز چهارشنبه نحس از جهان پر ناز و نعمت شکم مادرم؛ به آن پرتاب شدم- همه افلاطون و سقراط و بقراط زاده شده بودند، آن‌ها با شنیدن «نمی‌دانم»‌هایم به قهقهه می‌افتادند. آن‌قدر به اندیشه‌هایم خندیدند، که مردم‌گریز شدم. به‌همین سادگی! شدت عمل آن‌ها به‌قدری بود که ممکن بود قاتل زنجیره‌ای از آب دربیایم؛ ولی فقط پسری درون‌گرا شدم. کارم این شد، که گوشه‌ای بنشینم و خیال‌پردازی کنم. این همان کاری بود، که اسلاف این‌‌جانب یعنی سارتر و هایدگر و همچنین پدربزرگم «حنش‌ابوکرشه» انجام می‌دادند. درود خدا بر آن‌ها!
در کودکی به این فکر می‌کردم، که چرا گربه‌ها عوعو نمی‌کنند؟ سگ‌ها چرا پرواز نمی‌کنند؟! چرا لاشخورها لاشه‌خوارند؟ و سؤال‌هایی از این دست. روشنفکر بودنم باعث می‌شد دیگران از من دور بشوند و نتوانم با آن‌ها گفت‌وگو یا تعامل داشته باشم. اگر مهمانی به خانهٔ ما می‌آمد، سلام نکرده از خانه فرار می‌کردم. یک‌بار هم از دست مأموران بهداشت گریختم، که برای واکسن دیفتری به حرشه آمده بودند و ۲۴ ساعت روی بام انبار کاه قایم شدم. کتک مفصلی خوردم، که «این همه مدت کجا و با کی بودی و چکار می‌کردی؟ به‌یاد تام سایر افتادید؛ مگر نه؟
آه! شب‌هنگام که به خانه برمی‌گشتم، سین‌جیم شروع می‌شد:
– چرا فرار کردی؟
– نمی‌دانم
– چرا سلام نکردی؟
– نمی‌دانم
طولی نمی‌کشید، که به باد کتک گرفته می‌شدم.
در نتیجهٔ این کتک‌های هر روزه و به‌دلایل گوناگون و تا حدی نامشخص باهوش از آب در آمدم. می‌رفتم روی بام طویله ی گاوها می‌نشستم و در فکر فرو می‌رفتم که «چرا من یک برادر دارم و خواهرم دو تا برادر؟» نمی‌دانم چرا همه از شنیدن این سؤال‌ها ریسه می‌رفتند.
بزرگترین معضل کودکی‌ام از آن‌جا شروع شد، که «جْوِیسم الخلف» نامه‌ای به من داد، تا به سلوه دختر حجی دشر برسانم.
قبل از این‌که نامه را برسانم آن را خواندم.
نوشته بود:«عاشقتم! اگر عشقم به آب تبدیل شود، جهان غرق خواهد شد»
ناگهان فریاد زدم:
«آهای! اسباب و اثاثیه‌تان رو جمع کنین و آذوقه تهیه کنین، که سیل مهیبی در راه است!»
بیچاره جویسم! هر روز درِ خانه‌شان را با تیر سوراخ‌سوراخ می‌کردند. طوری شده بود، که مردم از در به‌عنوان آبکش مراسم فاتحه و مفطح استفاده می‌کردند. مرحوم جویسم را نمی‌توانستیم توی قبر بگذاریم؛ چون تیرهایی که از تفنگ‌های سرپر بهش خوردند، چیزی ازش باقی نگذاشته بودند.
ما جویسم را نشناختیم؛ مگر از روی تکه‌ای از نامه‌ای که در میان خون غوطه‌ور بود و احتمالا برای همان سلوه نوشته بود (به شرطی این احتمال قابل قبول است، که سلوه دوست‌پسر دیگری نداشته باشد).
سلوه را بعدها به عقد حوِتم پسرعموی خل‌وچلش درآوردند.
این شاید پایان دوران عصر حجری من بود…عصر مفرغی‌ام سرشار از مکاشفات و اشراق گذشت…

سید کاظم قریشی – نهم بهمن ماه ۱۴۰۰