باسکول؛ سایه درخت بی عار -۲

دکتر محمد کیانوش راد: امیر در پی انقلاب و خسرو در پی زندگی است . یکی در اندیشه تغییر رژیم شاه و دیگری به دنبال تغییر زنی است . هردو دنبال نفع و نیازی هستند ، زندگی بی نفع و نیاز ، زندگی نیست.هر دو کم حوصله ، تند مزاج و سراسیمه شده اند . […]

دکتر محمد کیانوش راد: امیر در پی انقلاب و خسرو در پی زندگی است . یکی در اندیشه تغییر رژیم شاه و دیگری به دنبال تغییر زنی است . هردو دنبال نفع و نیازی هستند ، زندگی بی نفع و نیاز ، زندگی نیست.هر دو کم حوصله ، تند مزاج و سراسیمه شده اند . هردو تشنه اند ، یکی تشنه زندگی و دیگری تشنه مرگ . یکی برای رهایی و دیگری برای رسیدن . یکی کتاب های عزیز نسین میخواند ودیگری کتاب های عاشقانه مثل کتاب «پر » اثر ماتیسن را چند بارخوانده است .
، حال و روزشان گویی یکی شده است . امیر وقت ِ شنیدن داستان عاطفه را ندارد می گوید حالا چه وقتِ عاشقی است ؟ خسرو حوصله داستان انقلاب را ندارد و می گوید حالا چه وقتِ انقلاب است ؟

تو جهانی را می خواهی بسازی و من اگر بتوانم می خواهم خانه ای بسازم .
هریک می خواهند داستان خود را بسازند ، اما زندگی ، چه داستانی برای آنها خواهد ساخت ؟
خسرو حوصله بحث های سیاسی را ندارد ، شاید هم نگران عواقب آن است . می گوید :

از پدرت شنیدم که پس از کودتا علیه مصدق ، در همین خیابان پهلوی اهواز، مردم صبح یامرگ یا مصدق می گفتند و شعار می دادند «غیر مصدق را نمی خواهیم » و عصر همان روز ، مرگ بر مصدق می گفتند . مردم چنین اند ، به بادی می آیند و به بادی می روند .
آرزوهای سیاسی مردم ، سراب ساختیگی سیاستمداران است .

— اما سیاست ، زشت یا زیبا ، زندگی مان را در خود گرفته است و گریزی از آن نیست . باید زندگی مردم عادلانه باشد . ضمنا اگر مبارزه نکنی ، حذف ات می کنند . تلاش برای بقا ، رمز تداوم زندگی است .

— بله اما سیاستمداران دروغگوترین افرادند . شرافت و راستگویی در میان سیاستمداران استثناء و حکم کیمیا را دارد و
در سیاست ، کمتر می توان به حقیقتی دست یافت .

سیاست و مبارزه برای بسیاری ، شاید هم تو ، اگر برای رسیدن به قدرت و جاه طلبی و ثروت‌ِبیشتر نباشد ، نوعی سرگرمی هیجان انگیز و یا نوعی بازی و اعتیاد است .

مردم به دنبال انقلاب اند . فکر می کنند همه چیز درست می شود .
جلوی باور مردم و انرژی در حال فوران آن را نمی توان گرفت . مردم هیجان زده شده اند . خود را نمی بینند ، همه بدی ها و کاستی ها را رژیم و شاه می بینند .

هر کس مخالف انقلاب و تظاهرات باشد ، شاه پرست خوانده می شود . همه چیز سیاه و سفید شده است .
مردم آزادی و رفاه می خواهند ، اما کمتر کسی می داند چگونه ؟ فقط مرگ بر شاه می گویند . نمی دانند بعد از شاه چه خواهد شد . مردم شاه را نمی خواهند و خمینی را می خواهند. جاذبه و رهبری بی بدیل و معنوی آیه الله برای مردم کافی است .

از حضور مردم ِ محله های محروم و فقیر نشین اهواز در تظاهرات ابتدای انقلاب کمتر نشانی هست . انقلاب در بازار و دانشگاه و در مرکز شهر در جریان است و از اواخر پنجاه و هفت ، که دیگر همه مرزها فروریخته است ، همه یکصدا امام و انقلاب را می خواهند .

امیر پرشور و خروش است، دیوانه وار عاشق گلسرخی شده است . با تماشای دفاعیات خسرو گلسرخی ( سال ۱۳۵۱) از تلویزیون هیجان زده شده است می گوید :

اگر اسلحه داشتم ، شاه را ترور می کردم . دفاعیات خسرو‌گلسرخی و کرامت الله دانشیان ، بمبی در فضای سیاسی ایرا ن بود . آیا ساواک دچار خطای محاسباتی شده بود و از میزان خفقان و اعتراض مردم ناآگاه بود ؟ تاثیر سخنان گلسرخی بر توده های مردم و ایستادگی آن دو در برابر جوخه اعدام ، بسیار بیش از آن چیزی بود که ساواک و حتی مبارزان سیاسی متصور بودند .

پدر امیر بازاری معتبر و متدینی در بازار کاوه است . امیر گهگاه به مغازه میوه فروشی پدر می رود و در اولین فرصت خود را به سینما می رساند . سینماهای آپادانا ، آریا ، دنیا در خیابان پهلوی ، خیابان پهلوی به لاله زار تهران می ماند .

بازار کاوه هنوزهم تقریبا همانطور است ، بوی ماهی و میگو ، سبزی های تازه جنوب و تنوع خرماها ، ارده ی سیاهِ دود داده دزفول و ارده سفید شوشتر ، شوخ طبعی های شادی بخش فروشندگانش با لهجه شیرینی جنوبی ، همیشه در خاطره هر کس که یکبار به بازار کاوه می آید ماندگار می ماند .

حمال ها ( باربرها ) با سبدهای بزرگ حصیری بافته شده از برگ خرما ، خرید های مردم را به مقصد می برند . حمال ها صبح زود هویچ ها را لب ش می برند و در سبدها ی خرمایی هویچ های گلی را می شویند و تر و تازه به مغازه می آوردند . کاوه هنوز هم شلوغ و‌پر ازدحام است .

تنها تغییر در جان و روح خیابان کاوه ، به خاک افتادنِ «مکتب قران» محمد زاده ، ‌ یکی از کانون های فرهنگی و مبارزاتی پیش از انقلاب در اهواز است .

محمد زاده فیلم « محمد رسول الله» را با هزینه خود به ایران آورد ، و از بی مهری برخی نیز دل آزده گشت . در پایان سخنرانی ها در مکتب قران طاهر عبیات و دیگر بچه ها ، کتاب های شریعتی را پهن کرده و به خیل مشتاقان می فروختند .

خسروکشاورز زاده و زندگی سطح پایینی دارد ، پدرش درنزدیکی زمینی که تبدیل به باغ شده است کشاورزی می کند است . باغ درست جایی در ضلع شمالی خیابان پهلوان امروزی در فلکه دوم کیان پارس ، جایی که امروز از فلکه بودن هم نشانی نیست . اوایل دهه پنجاه ، بخشی از باغ تبدیل پرورشگاه می شود .

ساختمان وسیعی با تابلوی «پرورشگاه و خیریه فرح پهلوی » در ضلع شمال غربی میدان و در بخش بزرگی از باغ ، ساخته شده است و فرح ، ملکه ‌ سابق ِایران برای افتتاح آن امده است . فرح با لباس بلندی از تور سفید در درون کالسکه ای بزرگ شبیه به کشتی ، که بر روی ماشینی قرار دارد ، از کاخ شاه ( مهمانسرای استانداری فعلی ) تا پرورشگاه کودکان در حرکت است .وبرای مردمی که در دو سوی جاده قدیم صف بسته اند دست تکان می دهد .

اموال کاخ شاه پس از انقلاب سرنوشت نامعلومی یافت . فرش ها ی قیمتی ، تابلوها ، میزهای نفیس و … کسی تا کنون در این خصوص هیچ توضیحی را نداده است .

کاخ دیگری نیز، اشرف خواهر شاه در ضلع غربی نخلستان دانشگاه جندی شاپور بنا نهاد که امروز به مهمانسرا تبدیل گشته است .

امیر هنگام عبور فرح بی تفاوت فقط به صحنه می نگرد . پرورشگاه کودکان بی سرپرست فرح ، پس از انقلاب در اختیار بهزیستی و چند سال بعد تمام به فروشگاههایی لوکس در بر میدان بدیل شد .

زندگی شهری و هجوم جمعیت ، نه تنها میدان ها و خیابان ها و ساختمان ها ، که هویت شهرها و آدم ها را هم تغییر داده است.

روزگاری آدم های قدیمی هویت شهربودند ، اما امروز نه تنها آنها نیستند یا دیده نمی شوند ، که خانه هایشان هم ویران و نمایی نو می یابند .

هجوم آهن و سیمان و آسفالت ، فضا را بر زمین و سبزه و درخت تنگ کرده است. روزگاری نه چندان دور ، همه زمین های آخر آسفالت و شکاره و کوت عبدالله و زرگان و کیان پارس زمین کشاورزی بود.

از “پل سیاه ” علاوه بر قطار ، کامیون ها نیز عبور می کردند. بعدها با ساخته شدن پل سوم و پل چهارم ، عبور کامیون ها متوقف شد .
زندگی شهری زندگی را بر آدم ها تنگ کرده است. آدم ها در شهر گم شده اند . روحشان آزرده تر از هر زمان دیگری شده است.
اهواز هم دیگر اهواز قدیم نیست .

اهواز غبارآلود و دلتنگ و نفس گیر شده است . نه از آسمان و ستارگان درخشان شب هایش خبری هست نه از ابونواس اهوازی یادی مانده و نه از لبِ کارونِ آغاسی و بلم ران واحدی ، و نه از نخل ها و بلم ران ها و انبوه ماهیگیران زیر پل سفید و نه از زمین های سرسبز کشاورزان عرب منطقه و نه از بادهای خنک شمالی. شرجی جنوبی و باد شمال ، شب های اهواز را خاطره انگیز می کرد .

تابستان و پهن کردن تشک روی پشت بام ها ، وزش باد شمال و مزه ی خنکی تشک ها وچشم دوختن به آسمان پر ستاره را دیگر نمی توان در اهواز احساس کرد .

زن ها نزدیک غروب ، جلوی خانه را آبپاشی می کردند ، به دیوار کاهگلی آب می پاشیدند ، نسیم خنک ، بوی کاهگل و چای عصرانه ، عجب بهشتی است اهواز .

زن های همسایه دور هم می نشستند ، غصه هاشان را با قصه ها از یاد می بردند ، نوازندگان دوره گرد کولی ، با کمانچه هایی که با برش در قوطی روغن ۵ کیلویی و سیم برق و آرشه ای از موی دم اسب یا لاستیک تیوپ ساخته اند ، با مهارت آهنگ مینوازند.

در عروسی ها زنِ کولی می خواند و می رقصد و پولی می گیرد . ساختن و تیز کردن چاقو از جمله مشاغل آنهاست . کولی ها مردمی سخت کوش و همیشه در حرکت و بی آزاراند . دیگر از رقص و ساز و آواز جوانان در کنار کارون هم خبری نیست .

. در گذشته اهواز ، شب ها ، خوابیدن بر پشت بام های شرجی زده تابستان دنیایی داشت . تشک ها را از غروب ، برای خنک شدن پهن می کردند ، نسیم بادِ شمالی شب های اهواز را دلپذیر می نمود و ستارگان را می شد در آسمانش دنبال کرد . حالا در آسمان ِ روشن شده از آتش و دودِ سیاه صنعت نفت ، ستاره ای هم دیده نمی شود .

در اهواز غبار آلود امروز ، حتی مردمانش مثل گذشته نیستند . غمِ خاک نفس گیر ماسه ها ، عطش تیره و بو داده آب کارون ، وحسرت تلخ نخل های بی سر و خشک خرما ، خُلقشان را تنگ ، روحشان را آزرده و حوصله شان را کم کرده است . تعصب و کینه ورزی های مردمان امروز اهواز را هیچگاه با گذشته اهواز نمی توان مقایسه کرد . نه تنها آب و خاک و هوا ی آلوده و غبارزده ، که روح اهوازهم افسرده تر و پرخاشگرتر از همیشه شده است .

خسرو دیپلم اش را گرفته و پس از سربازی ، کارمند بانک شده است ، حقوق خوبی می گیرد ، به رویاهایش نزدیک شده است . حالا می تواند بی دغدغه فقر گذشته اش به وضع ظاهرش برسد . قصد دارد پیکان جوانان بخرد . اسم باسکول را بارها شنیده است . توصیف هیجانی دوستانش ، کنجکاوی اش را برانگیخته است . غلیان هورمونها نیز هجوم آورده و او را می خوانند ، برای او ، حالا وقت تجربه است .

پنج بعداز ظهراست . پرنده پر نمی زند . خسرو به باسکول می رود . گرمای تابستانِ نفس گیر اهواز در بیابان ِ مسیر معشور ( ماهشهر ) و سربندر و در نزدیکی آتیشا بیداد می کند . آتیش ها ، جایی است که گازهای اضافی چاههای نفت ، سوزانده می شود . گرمی آتیشا جهنمی آفریده است . اما باسکول شلوغ است .

شماری از کارگران بی شمارِ مهاجر ِصنعتی که دور از خانه و کاشانه شان از کار برگشته اند ،و برخی رانندگان کامیون های بیابانی به اینجا می آیند . طبقه متوسط شهری بیش از سایر طبقات جذب این محل می شوند .

خسرو‌می خواست ببیند در این‌محله چه می گذرد ، دل به دریا زده است . از سمت پل سوم به فلکه چهارشیر رفت . آرام و زیرلب و با کمی شرم و حیا به راننده تاکسی گفت، باسکول ؟ نه . آنجا مینی بوس های مخصوصی هست ، زیر نظر یعقوب . سوار می شود . جلوی باسکول پیاده شد ، با تردید وبا حسی از شرم نخستین گناه آدمی ، و یا شاید از ترس دیده شدن و بی آبرویی های بعدی پیشِ بچه های محل .

خجول ، دست پاچه و با شتاب وارد باسکول شد . مثل مردان دیگر که برای انتخابِ زن دلخواهشان ، خانه به خانه می رفتند ، جستجویی نکرد . نمی دانست چه باید کرد .

جلوی اولینِ خانه ی سمت راست ایستاد . خانه دیوار کاهگلی کوتاهی دارد . خانه دیگر ، دیواری از آجرهای جدید سرامیکی خوش رنگ و‌جذاب ِسبز و زرشکی رنگی که به تازگی به محله های مرفه نشین شهر مثل ملی راه و زیتون و کیان پارس راه یافته بود خودنمایی می کرد .

باسکول اهواز در این زمان پس از محله ی شهرنو در تهران ، شیک ترین و بهداشتی ترین وضعیت را در میان سایر محلات اینگونه داشت . کنار ورودی بزرگ باسکول ، کیوسک کوچک نگهبانی است . ماموری از شهربانی ،برای حفظ نظم و ممانعت از ورود جوانان کم سن وسال به باسکول .

اتاق کوچک ِبهداشت مستقر در باسکول ، کارت گواهی بهداشت زنان روسپی را کنترل می کرد . در سال های قبل از دهه پنجاه ، سوزاک و سفلیس از بیماری رایجی بود . در کنار مطب هر پزشکی ، تابلوی درمان سوزاک و سفلیس دیده می شد . اکنون در اواخر دهه ۵۰ ، دیگر خبری هم از تابلوهای این بیماری ها در اهواز دیده نمی شود .

محله بدنام اهواز یا باسکول اواخر دهه چهل احداث و رونق گرفت . پیش از آن خانه هایی در خیابان سی متری و در ضلع شرقی خیابان ، درست روبروی
سقاخانه اهواز و پشت اطراف ِکلانتری ۲ تا قبرستانِ سید جواد ، و در کنار دبیرستانی که بعدها در این‌ منطقه ساخته شد و در ادامه تا جایی که به پشت شیر خورشیدِ آن زمان (ساختمان فعلی میراث فرهنگی ) می رسید ادامه داشت.

چند قهوه خانه و مشروب فروشی در خیابان سی متری و بالاتر از سینما کارون ، مردان ِ مشتاق را به خود می خواند . پس از غروب عربده کشی مردان مست و تلو تلو خوردن آنها امنیت عابران را سلب می کند .

مخالفت های مردم و اهل بازار و خصوصا روحانیت اهواز و جدیت و سماجت ِ سرهنگ پهلوان ، رییس شهربانی استان خوزستان ، که می گفتند پسر خاله شاه است ، تمامی زنان روسپی به بیابانی ِخارج ازشهر، در جایی پرت و بی آب و علف و در خانه هایی نوساز انتقال یافتند .

شهربانی بنا به دلایل فرهنگی – اجتماعی حاکم ، بصورتی نانوشته از روسپی خانه ها حفاظت و آن را به رسمیت شناخته بود .
در ابتدا که محله باسکول هنوز اماده سکونت نشده بود ، زنان روسپی شب ها از باسکول به خانه های خویش در شهر بازمی گشتند ، وبه مهمانی های شبانه ی خاص می پرداختند‌ . با رونق باسکول ، همگی از محله پشت کلانتری سی متری به محل جدید ، در بیابان کوچ کردند .

باسکول ترازوی مخصوصِ وزن کشی کامیون ها بود. خروجی اهواز- ماهشهر. و درست در جلوی پلیس راه کامیونها را وزن کشی می کردند تا بیش از ظرفیت و تناژ استاندارد ، باری را حمل نکنند . حالا درست در پشت همین مکان ، زنانی ، مردان را وزن کشی می کردند . شهرک جدید ، به دلیل مجاورت با باسکول ، به باسکول معروف شد .

سایه ی باریکی کنار دیوار افتاده است . خسرو زیر سایه راه می رود تا از نور آفتاب خود را دور کند . زنی مفلوک ، ژنده پوش زیر سایه کم ِرمق دیوار نشسته است .

آرایش چهره اش او را چون ارواح و شیاطین فیلم های وحشتناک سینمایی کرده است ، سردو بی روح . کمتر رهگذری میل به ماندن و حتی دیدن چهره ی درهم ریخته ی او را دارد ، التماس می کند اما مردان ، برای رسیدن به طعمه ای دیگر از هم سبقت می گیرند . زن در حسرت نگاهی هم مانده است .

سرزندگی های زن تماما در گذشته اش مانده است . جوانی اش در گذشته ی تباه شده اش مانده است . اکنون چهره اش ، کریه و بی رمق و بی رونق شده است .