دوراهی – قسمت ۲

حبیب زبیدی :جمیله به ساعت نگاه کرد ساعت ده صبح بود بلند شد و در را باز کرد.او تمام زندگی اش را پشت در دید!! پدرش بود ، مردی که تقدیر او را مانند برگه ای که از عصبانیت مچاله اش کرده اند ، دگرگون ساخته!! مردی که روزگار لجام گسیخته به طرفش حمله کرده […]

حبیب زبیدی :جمیله به ساعت نگاه کرد ساعت ده صبح بود بلند شد و در را باز کرد.او تمام زندگی اش را پشت در دید!! پدرش بود ، مردی که تقدیر او را مانند برگه ای که از عصبانیت مچاله اش کرده اند ، دگرگون ساخته!! مردی که روزگار لجام گسیخته به طرفش حمله کرده و جگر گوشه هایش را نشانه رفته است!!

جمیله پدر را به داخل منزل دعوت می کند از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. دقیقا آخرین باری که پدر برای دیدنش آمده بود سه ماه پیش بود بابا همیشه سعی می کرد در چنین ساعاتی از روز به دیدن دخترش برود تا دامادش در منزل نباشد!!

جمیله پدر را در آغوش می گیرد چرا که چنان اقتداری در بابا احساس می کند که گویی یک کوهستان را بغل کرده است!! اما پدر هر وقت جمیله را می دید علاوه بر خوشحالی احساسی ناشی از عذاب وجدان او را رنج می داد!! چرا که به شکلی خود را بانی این ازدواج شوم می دانست!! پدر ، فرزند دخترش را می بوسد و مقداری پول در کنارش در گهواره می گذارد و دقایقی فرحبخش اما موقتی را با آن کودک نو رسیده می گذرانند.!! جمیله ، پسرش و بابا اکنون در اتاق تنها هستند.

پدر : دخترم جمیله من احساس می کنم پدر خوبی برایت نبودم و هر بار که برای دیدنت می آیم ماجرا را دوباره تکرار می کنم تا شاید کمی آرام شوم!! اما قبول کن دخترم شش سال پیش من در یک دوراهی عجیبی قرار گرفته بودم یا فردا برادرت عدنان را بعد از اعدام دفن می کردم یا تو را به عنوان (خون بس) قبول می کردم!! و من از زاویه پدری مابین بد و بدتر ، بد را انتخاب کردم تا هر دوی شما را داشته باشم. باورکن در این شش سال حتی یک شب راحت نخوابیدم!! دخترم خوب می دانی که علت سکته و مرگ مادرت فقط تو بودی و بس!!! شبی نبود که از صدای بلند مادرت از خواب نپرم که فریاد می زد جمیله !! جمیله!! او بیشتر از دوسال بعد از ازدواج تو نتوانست دوام بیاورد !! من هم دست کمی از او ندارم و دچار مشکل قلبی شده ام و مرتب دارو مصرف می کنم!!

جمیله : نه پدر دوست ندارم این حرف رو بشنوم . شما بهترین و عزیزترین بابای دنیا هستی ، من اکنون خودم مادر هستم و شرایط شما را اکنون بیشتر از پیش درک می کنم و حق را متعلق به شما می دانم !! اما مطلبی هست که می ترسم از شنیدنش ناراحت شوید!! اکنون من نیز در یک دوراهی عجیب تر از دوراهی شما قرار گرفتم!! یا شما را باید انتخاب کنم یا پسرم را !! من می ترسم و می دانم اگر این طفل معصوم بدون مادر بزرگ شود آینده خوبی در انتظارش نخواهد بودو او هم بعدا به یک دوراهی وحشتناکی مثل من و شما دچار شود!! دیگر دایره زندگی مان ظرفیت درد و رنجی بیش از این را ندارد. می خواهم به من کمک کنی تا حداقل شاهد خوشبختی یک نفر باشیم تا طعم سعادت را برایمان توصیف کند!! می خواهم بالای سرش باشم ، دوست دارم درس بخواند و در آینده برای خودش کسی شود!!

پدر : دخترم تو هر تصمیمی را که بگیری من از تو حمایت می کنم. وقتی که من برای نجات پسرم تو را قربانی کردم!! اکنون چگونه انتظار دارم که به خاطر من پسرت را رها کنی!! من خوب می دانستم که تصمیم بازگشت تو به خانه موقتی است و به خاطر این بود که فرزندت را هنوز به چشم ندیده ای!!

دخترم بعد از آن همه فداکاری که انجام داده ای دور از مروت است که اگر باز هم چنین تقاضایی از تو داشته باشم ، مگر می شود کسی فرزندش را رها سازد!! هیچ کس توانایی کندن چشمانش را ندارد چرا که دردی دارد که هیچ کس مقدارش را نمی داند غیر از تیره بختانی مثل من !!

دخترم تصمیم عاقلانه ای گرفته ای و می دانم که موفق خواهی شد. زندگی یک مبارزه است که صبر بهترین اسلحه آن است!! من تا آخرین نفس در کنارت هستم.

جمیله و پدرش تقریبا دوساعتی را با هم گرم صحبت بودند علاقه مندی این دو نفر به همدیگر باعث می شد تا هر وقت در کنار هم باشند گویی که شخصی از سر شیطنت ساعت را جلو می برد!! پدر به ساعت قدیمی خود نگاه می کندو عزم رفتن می کند. جمیله بابا را تا درب منزل همراهی می کند. پدر سوار موتورسیکلت قدیمی خود می شود و جمیله را ترک می کند. جمیله تا وقتی که پدر به انتهای خیابان برسد و در میان منازل ناپدید شود بیرون می ماند و به پدر نگاه می کند او دوست ندارد لحظه ای از دیدنش را از دست بدهد!!

پدر خانه دخترش جمیله را با دستان خالی ترک می کند!! او دیگر تمام گزینه ها را از دست داده است!! همسر، عدنان و جمیله !! او دقیقا به شرایطی مانند سی سال قبل که مجرد بود برگشت!! دیگر از این به بعد هیچ برنامه ای برای فردایش نداشت چرا که چیزی دیگر برایش نمانده که برای آن برنامه ای بچیند. یک زندگی خالی از امید و آرزو در قالب فقر و درماندگی!!

پدر فاصله نیم ساعته روستای محل سکونت جمیله و روستای خودش را گویی در یک لحظه طی کرد!! چرا که در مسیر غرق در فکر بود. او درب را باز کرد و وارد خانه اش شد. خانه ای با حیاطی بسیار بزرگ !! خانه ای گلی و محقر اما با ستونهای عفت و نجابت ، خانه هایی که با فقر و در فقر ساخته شده اند اما صداقت ، دوست داشتن و مهم تر از همه وفاداری ، فقر را تا حدودی تحقیر کرده بود!! او چهار پایه های وسط خانه را از نظر گذراند و یاد کودکی عدنان و جمیله افتاد زمانی که در تابستان وسط خانه در حیاط می خوابیدند آسمان چقدر صاف و پرستاره بود!! ستاره ها چقدر درخشان بودند !! گویی که اگر دستت را به طرف آسمان دراز می کردی می توانستی ستاره ها را بگیری!! هر شب جمیله و عدنان برای خوابیدن در کنار بابا مسابقه داشتند و بابا برای آنها قصه تعریف می کرد تا اینکه پلکهایشان سنگین شده و به خواب می رفتند. از صبح تا شب فقط خنده بود و بازی . چرا که آن طرف قناعت فقط خوشی است و آرامش!!! او به هر طرف خانه که نگاه می کرد خاطره ای برایش زنده می شد.

مردمانی اصیل و شریف که متعلق به یک جامعه صنعتی سرشار از در آمد ، که این جامعه صنعتی تاکنون نتوانسته آنها را در بطن خود جا دهد!! تا در سایه خیرات آن ، بتوانند در راه سازندگی هر چه بهتر جامعه خویش گام بردارند!! جامعه ای مملو از اختلاف طبقاتی که در مقابل رفاه عده ای ، زباله گردی چنان رواج و رسمیت پیدا کرده که حتی قابل طرح در یک جلسه خواستگاری به عنوان شغل داماد است!! ( ادامه دارد)