پدران زمهریری؛فرزندان مدرن عزازیل!

می خواهم از تو بنویسم ، از تو که هنوز چشم هایت سرخ است، از تو که دستهایت بیش از سرما،از دست های غریبی می لرزند که قرار نبود زمهریر جانت شوند، می‌خواهم از تو بنویسم،اما مرا ببخش که واژه هایم به شدت تکیده‌اند و درد تو بسیار تلخ.می خواهم بنویسم که لایق چنین دردی […]

می خواهم از تو بنویسم ، از تو که هنوز چشم هایت سرخ است، از تو که دستهایت بیش از سرما،از دست های غریبی می لرزند که قرار نبود زمهریر جانت شوند، می‌خواهم از تو بنویسم،اما مرا ببخش که واژه هایم به شدت تکیده‌اند و درد تو بسیار تلخ.می خواهم بنویسم که لایق چنین دردی نبودی، که تو برای اینچنین رنجی نیامده ای، اما قلم الکن است و دست می لرزد؛ در کدام نقطه کور بودی، وقتی که آتش به جان کوچکت زدند؟! مرا ببخش از این همه واژه تکیده که تاب و توانی برای گفتن از رنج تو ندارند؛ پسرک خسته ام مرا ببخش،دخترکم مرا  ببخش، اگر در لبخندهای گاه و بیگاهت هجوم بی شرم درد را ندیدم، لبان کبودت را، پیشانی سوخته از نامرادی را.

می خواهم اما از تو بنویسم، از تو که آنسوی آینه نشسته و به من زل زده ای، همین تو که در نگاهت زهر هزار مارخفته؛ همین تو که آنچنان نشسته ای تا من اینچنین گر بگیرم، از تو می خواهم بنویسم.
مرا اما ببخشید از اینکه در وسط زمستان رهای‌تان کرده بودم،مرا ببخشید، کودکان عزیزم،دخترکان و پسرکان خفته بر بادهای افسانه ای، با کالبدی به رنگ آفتاب، که با شهوت مرگ در نگاه عزازیل، سرخ از خنجر جن زدگان مدرن شدند.باید این قلم را بشکنم،این دست را از مچ ببرم،باید برای مرگ دوست خوبی می شدم،شاید در آن لحظات خفقان که دست ها را بر گردنتان گذاردم، پیشتر هوا را از سینه تلخم می ربود و با شما تقسیم می کرد،پیش از آنکه  گلوی نازکتان راه رسیدن هوا را فراموش کند.

مرا ببخشید! من همه پدرانی هستم  که آلوده با مرگ فرزندند،در جنوب نامراد تو را کشتم، هرچند خستگی روحم دلیل خوبی برای مهمانی مرگ نیست،اما نمی خواستم دست هایم خاک تن شما شوند وقتی که وطن ریزگردی است در حلق‌های نازکتان،نمی خواستم از حیرت چشم های تان بگریزم،آن شب چگونه شبی بود که هنوز هم هر بار زهری نو از چشم های شما در جان من می نشیند؟! اتاق،اتاق ما نبود، این خانه، خانه‌ای نبود که هلهله شنیده باشد، مقبره روحی بود سرگردان مرگ، که جان خود رابه ذره های خاکی سرد هدیه داد، نادان از حضور سنگین عزازیل در رگ و پی اتاق!مرا ببخشید ازاینکه کلماتم اندوهگین اند،مرا،پدر خسته اتان که در جنوب روحش را در برابر چشم های شما به خاک سپرد.

من همه پدران شما هستم،در جامه ای که مرگ پنهان کرده،در کجا بود که از یاد بردم خنجری در سینه ام مانده،از یاد بردم که دست هایم برای خون شما کوچک است،از یاد بردم این چشم هایی که در سوسوی شان هراس و عشق خانه کرده،حیرت از خون من دارند،خونی که هنوز در جویبار و درچشم های مثله شده شما جاریست،مرا برای کلماتم ببخشید، کلماتی که قادر نیستند زخم های تن کوچکتان را بشویند.من همه خون شما هستم؛پدرتان که حالا در تکه دیگری از این جغرافیای بی تاریخ،جانم را میان خاکی دیگر از یاد بردم؛ چگونه می توانستم در چشم تان نگاه کنم و لرزشی عمیق جانم را پر نکند؟! چگونه از دست های من به جای خنکای نسیم،مرگ بر گلوی تان نشست؟!مرا اما ببخشید فرزندان.

این جان من است که در گور خفته،این چشم من است که در حیرت مرگ نه،در تعجب از قاتل کور شده،مرا ببخشید که کلماتم به شدت تکیده و خسته‌اند،اینها کلمه نیست،قطرات خون است که هنوز می چکد.مرا ببخشید ای همه فرزندانم،چه کسی شما را در میان خاک و خون رها کرد؟!چه کسی به دست من خنجر سپرد تا گلوی تان را…چه کسی در جان من جهانی تلخ آفرید؟!من که همه پدران شما هستم،من که قاتل فرزندان خود هستم،مرا که خاک و خون و سوسوی چشم تان تا هزار جهان دیگر رها نمی کند؟!چگونه توانستم هوا را از گلوی تازه‌تان بدزدم؟چه کسی جان مرا چنین غارت کرد که جانان خود را چونان در میانه خاک و خون از یاد ببرم؟!مرا ببخشید همه فرزندانم،مرا که پدرهمه شما بوده ام،مرا،پدری تلخ،پدری آواره،پدری نامراد،پدری خسته،پدری قاتل را.

غلامرضا جعفری