اشک دارخوین

توفیق بنی جمیل :بلافاصله از خواب پرید. باید خود را آماده می کرد و به سرویس می رسید. خیلی زود دو رکعت نماز خواند. لباس کارش را پوشید. پلاستیک صبحانه را در دست گرفت و از خانه بیرون زد. هوای دار خوین چند روزی سرد شده و سرما به استخوان می زد. احمد چفیه ی […]

توفیق بنی جمیل :بلافاصله از خواب پرید. باید خود را آماده می کرد و به سرویس می رسید. خیلی زود دو رکعت نماز خواند. لباس کارش را پوشید. پلاستیک صبحانه را در دست گرفت و از خانه بیرون زد. هوای دار خوین چند روزی سرد شده و سرما به استخوان می زد. احمد چفیه ی آویزان دور گردنش را به سر و گردن پیچاند و کابشنش را به خود فشار داد تا بیشتر گرم شود. از دور هم نگاه هایش را به آمدن سرویسی دوخت که حالا حالاها باید می آمد و در آخر هم پیدایش شد و او را سوار کرد.

احمد بعد از سلام کردن به راننده و دیگر پسر عموها پشت صندلی راننده نشست و چند ثانیه بعد مینی بوس سینه ی جاده را شکافت و اندکی بعد همه را در هوای نسبتاً گرم داخل ماشین به خواب فرو برد. هر از چند گاهی هم خواب همه و بعد از حرکت ماشین در جاده ی کم عرض و افتادن مینی بوس در جاده ی پر از چاله چوله های عمیق و فراوان اهواز محمره می پرید اما خیلی زود و انگار که به آن ها عادت داشتند دوباره به خواب می رفتند. احمد بعد از بیدار شدن بین خواب و بیداری بود. تازه یادش افتاد که قبل از بیرون آمدن از خانه سری به پدر پیرش که مدتی از بیماری زمین گیر شده و دارو مصرف می کرد نزده بود. کمی خود را ملامت کرد و انگار که خیلی زود دلتنگ پدرش شده باشد حرف هایش را بیاد آورد که در موردش با پسرعموی کهنسالش صحبت می کرد: الحمدلله من بعد کل های السنین اشتغل.. الله ینطی ان شاء الله.. لو ظلیت عدل بعد چم وکت اخطبله بت حجی یابر.. من بعد موتت ام أحمد البیت ظل مطفی..همه چیز در یک آن اتفاق افتاد. احمد چیز زیادی نمی دانست. فقط احساس می کرد درد شدیدی دارد. اما دردش زیاد دوام نیاورد چون با نوازش دستی احساس کرد بهتر شده است. کمی چشمانش را چرخاند تا بتواند صاحب دست را بشناسد اما نتوانست. چون هوا هنوز تاریک بود. احمد با نوازش بیشتر دست توانست نرمی دست را بیاد آورد که وقتی کوچک بود بر سرش می کشید و لالایی می خواند:

دریللول یلولد یبنی
انا مارید من جدرک اقموس
و لا رید من جیبک افلوس
انا ردتک للهیبه و ناموس

حالا مادرش را کاملا شناخته و با اینکه برایش سخت بود اما توانست صدایش بزند:- هله یمه.. بیتی انتی.. فدوه اروحلچ..احمد این را گفت و بعد روی دو پایش ایستاد و با خوشحالی به چهره ی مادر که اکنون در روشنایی روز کاملا پیدا بود لبخندی زد. اما خوشحالی دیدن مادر نگذاشت از یاد پدر غافل شود. چند ثانیه بعد صدای فریاد و فغانی به گوشش رسید. در میان این صداها، فریاد جگر سوز پدر از همه رساتر بود که عاجزانه احمد احمد می کرد و او را می خواست. دشداشه اش را پاره کرده و بر سر و در و دیوار می زد. گریه می کرد و بویه بویه می گفت. احمد گریه اش گرفته بود. خواست با عجله نزد پدر برگردد اما پاهایش یاریش نمی دادند. می خواست پدرش را صدا بزند که حالش خوب است اما کلمه ها یارای بیرون آمدن از حلقومش را نداشتند. فکر کرد خواب است و دارد کابوس می بیند اما با نگاهی از بالا به حادثه ی تصادف تازه فهمید که صبحگاهان به اتفاق ده نفر از پسرعموهایش در اثر تصادف در جاده ی اهواز محمره جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.