تکه ای از تنهایی

دکتر فاضل خمیسی : خوانده بودم اما هرگز باور نداشتم که در یکی از جزایر آمریکای لاتین دخترانی هستند که در هفت سالگی مجبور به ازدواجند ، در ده، یازده سالگی مادرند، در ۱۵ سالگی یک زن سالمند و قبل از بیست سالگی بر اثر کهولت مُرده و دفن میشوند !! تا اینکه شب گذشته […]

دکتر فاضل خمیسی : خوانده بودم اما هرگز باور نداشتم که در یکی از جزایر آمریکای لاتین دخترانی هستند که در هفت سالگی مجبور به ازدواجند ، در ده، یازده سالگی مادرند، در ۱۵ سالگی یک زن سالمند و قبل از بیست سالگی بر اثر کهولت مُرده و دفن میشوند !!

تا اینکه شب گذشته در منزل یکی از دوستان ، بعد از دیدن دو خواهر پانزده و سیزده ساله که گویا ارتباط فامیلی با صاحبخانه داشته و با هماهنگی قبلی که با بنده داشت و شنیدن قصه ی این دو کودک اهوازی ، داستان جزیره ی آمریکای لاتین به باورم نشست، گویا قلمرو و مرزها فقط برای قدرتمندان قابل تعریف است و شرایط انتخاب برای فقرا از غرب به شرق و از شمال به جنوب یکی است … اینجا هم دختران در نوجوانی پیرند و ساکت !…

دختر سیزده ساله که کوچکتر و نحیف تر از سنش می نمود ، مشغول شیر دادن به نوزاد دخترش!! بود .بدلیل فوت پدر و مادر و اینکه مادر بزرگ پیرشان از عهده مخارجشان بر نمیآمد و به جهت جلوگیری از مشکلات خاصی که برای دختران بی سرپرست ایجاد میشد هر دو را بصورت«عادی» شوهر داده بود ، ازدواج «عادی» یعنی اینکه بدلیل صغرسن یا سایر شرایط از نظر رسمی ، امکان ثبت وجود نداشته و اینگونه ازدواج‌ها بصورت دست نوشته و درون خانوادگی انجام میگیرد.مادرِ سیزده ساله مشغول دخترش بود و حاضر به صحبت نشد ! اما آن یکی که بعد از دو سال ازدواج و اکنون در سن پانزده سالگی هنوز بچه دار!! نشده بود ، دل پُری داشت:

یادمان نیست که مادرم کی فوت کرد ، اما وقتی پدرمان مُرد و مجبور شدیم با مادربزرگ پدریمان زندگی کنیم هر روز آرزوی مرگ میکردیم ، با کمک مردم روزگار میگذراندیم ، کمک اطرافیان هم همیشگی نبود بعضی روزها بجز نانی در خانه نداشته و یادمان نیست بجز لباسهای مستعمل دیگران لباسی نو و بنا به سلیقه ی خودمان خریده باشیم ، مادربزرگ مریضمان هم از ترس اینکه مبادا برایش بی آبرویی درست کنیم درب منزل را قفل و کلیدش را به گردنش آویزان بود تا اینکه برای من که سیزده و خواهرم یازده ساله بود به فاصله ی کمی خواستگار آمد و خواستگاران هم با دو شرط مادر بزرگ موافقت کردند:

۱) شکمشان را سیر کنید

۲) مواظب ناموسمان باشید.

خواهرم تا ماهها از شوهرش میترسید و شبها کابوس میدید تا اینکه در دوازده سالگی باردار و حالا یک مادر است ، وقتی به بهداشت رفته بهش گفته بودند که بدلیل ضعف و وزن اندکش باید شیر خشک به دخترش بدهد اما شوهر بیکارش توانایی تامین پول شیر خشک و پوشک را ندارد بنابراین از ۲۴ ساعت ۲۰ ساعت سینه اش در دهان دخترش است و از بس که کهنه بچه شسته دستانش مثل دستان مادربزرگ خدا بیامرزم شده و بعد خندید …

نوزاد و مادر هر دو ساکت در گوشه اتاق پذیرایی نشسته خمیدگی کمر مادر سیزده ساله از آینده ای تلخ برای نوزاد خبر میداد ..سر صحبت را بدست گرفته ، از خواهر بزرگ‌تر پرسیدم ، خوب از زندگی خودت هم بگو ، که سرش را متفکرانه مثل یک زن پنجاه ساله پایین انداخت و گفت:از من دیگه گذشت ، من تسلیم روزگار شدم ، دلم برای خواهرم و دخترش میسوزد …او فقط پانزده سال داشت و به آخر خط رسیده بود ،وقت خدا حافظی بود ، و چقدر بد است که احساس عجز کنی …