در باب یک قلم شریف: مجید عاصمی و بَس!

حالا که خوب فکر می کنم، می بینم خیلی گذشته با شکوهی نداشته ایم. جوانی ما در تحریریه گذشت.بوی کاغذ، طعم سُرب، بی پولی، بیمه تق و لق، پیکان لکنته زهوار رفته طوسی، صف های طول و دراز شیر و پنیر و نان، توپ های پلاستیکی چند تکه، زمین های خاکی، خوابیدن کفِ اتوبوس های […]

حالا که خوب فکر می کنم، می بینم خیلی گذشته با شکوهی نداشته ایم. جوانی ما در تحریریه گذشت.بوی کاغذ، طعم سُرب، بی پولی، بیمه تق و لق، پیکان لکنته زهوار رفته طوسی، صف های طول و دراز شیر و پنیر و نان، توپ های پلاستیکی چند تکه، زمین های خاکی، خوابیدن کفِ اتوبوس های بین شهری، سیزده های به در رفته پُشت وانت آبیِ همسایه، آب خوردن از شلنگ های پوسیده،اتاری همیشه دسته شکسته و عکس چسبیده بروسلی روی شیشه اتاق نمور خانه ویلایی شرکت نفتی.اما دلخوشی هایی بود آن وسط که تویِ سَرِ غصه و غم می زد، حتی اگر استرس هایت یک کوه سر به فلک رسیده می شد مثل تی ان تی عمل می کرد و می فرستاد همه شان را هوا به یک طرفه العین.این دلخوشی ها اما اندک، ولی بودند. برای یک نفر شاید مکان، برای یک نفر شاید انسان و برای دیگری نمی دانم ولی می دانم هر کسی یک خلوتی داشت که یا در مکانی می گذشت و یا با انسانی.

 

این مکان هایی که خاصیّت سرخوشانه می پراکندند برای من خیلی دور و ویژه نبودند ولی تاکید می کنم بودند؛ ساندویچی ساختمان هزار و یک ٢۴ متری، کتاب فروشی جعفری، کفش بلای خیابان امام، نوار کاست فروشی تاجمیری، سینما نفت نیوساید، دکه روزنامه فروشی راکی، لوازم التحریر علیزاده در کوروش، حتماً علی تگری، صندلی بتونی و ترک خورده روبروی آسیاب چرخان پارک سه دختر، سلمانی خسرو در هتل آستاریا، حالا که می نویسمش حتی مثل طفل صغیر می گریم: رستوران ریور ساید و صندلی کنار سهراب عبداللهی، پیاده رَوی در خیابان خسروی و کافی و کتانباف، از هتل قو تا خانه احمد محمود، خیابان کاوه وقتی باران می زد و پایت تا مچ می رفت توی گِل، بانک صادرات نبش خاقانی، خیابان سلطانی و میوه فروشی های خیابانی و بشقاب های ملامین رستوران خیام و بسیاری مکان های دیگر که امروز نیستند و یا لای ساخت و سازهای بی هویّت گم شده و مانند دخترکان غمگین رو گرفته اند.

عدد آدم هایی اما که حالت را خوب می کردند و بی گوشی و نسخه و قرص و دوا، با لبخندی و سخنی، با لحظه ای و دمی و گاهی حتی با سکوتی و نشستی؛ غم زمانه می بردند، از سنگینی آینده می کاستند، زنگار از چهره ات می گرفتند و حکم یک پُک محکم داشتند به ته مانده یک نخ سیگار شیراز در یک صبح زمستانیِ لاکردار، واقعاً به یک دست نمی رسید.

با افتخار می گویم یکی از آن آدم ها برای من در دوره جوانی جناب مستطاب، فخر قلم و شرافت نوشتن؛ حضرت انسان، آقای “مجید عاصمی” بود. حتی بعد از تصادفی که در اواخر دهه هفتاد وقوع افتاد و خورد و خمیرش کرد، انگاری آن تصادف کذا که پاهایش را تا حدودی و قسمتی از کار انداخت؛ دو بال فراخ بخشیدش که وقتی خواننده مطالبش می شدی، وقتی پای گپ زدن هایش می نشستی و وقتی با آن عصا و چهره متبسم می دیدیش، تو را می بُرد به اوج آسمان ها، خالی ات می کرد، دست ات را می گرفت به رقصی چنین میانه میدان که آرزویت بود.

صادقانه اعتراف می کنم، او صاحب تنها قلمی بود که حسادت منِ “محمد مالی” را بر می انگیخت، اصلا این حسی که بعد از خواندن دست نوشته هایش به من دست می داد حسادت نبود، حرص بود، می خواستم خفه اش کنم بی رحمانه، که از من خیلی خیلی بهتر می نوشت، چون از من انسان تر بود، تمیز تر و صاف تر؛ لامصب.مجید عاصمی، او که حقیقت را مثل یک سیلی می نواخت گوشه صورت مخاطب تا جمجه اش ترک بردارد و کاسه اندیشه اش سَر برود.

مجید عاصمی، او که معمار ساختمان روزنامه نگاری خوزی در دهه هفتاد بود و چنان آسمانخراش هایی برپا می داشت که تا عمق لایتناهی ابرها عروج می یافت و این یعنی او قلمش را نمی فروخت و در استخدام قدرت نگاه نمی داشت و اسباب جمعِ ثروت نمی ساخت، و این یعنی، زیِ او در آن روزها اگر یک مثال نزدیک بود، حالا چنان بعید و دست نایافتنی است که تو گویی هر چه می گذرد بر فاصله او و ما افزوده می شود.مجید عاصمی بخش انکار ناپذیر تاریخ معاصرِ نوشتن مسیولانه در جنوب است، بی کمترین تخدیر، و این شعف مرا بس که در هوای او و خسرو پی آفرین تنفس کردم.