عطسه علی – ۳۵

عبدالله‌ سلامی : باران همچنان می بارید و باد سردی می وزید ، علی در حالیکه هنوز دستش ، دور گردن محمد حلقه بود و می گریست ، گفت : بله ، خوب مرا شناختی من همان ستوان قاسم هستم . محمد که به سختی می توانست صحبت کند ، با صدای گرفته پرسید : […]

عبدالله‌ سلامی : باران همچنان می بارید و باد سردی می وزید ، علی در حالیکه هنوز دستش ، دور گردن محمد حلقه بود و می گریست ، گفت : بله ، خوب مرا شناختی من همان ستوان قاسم هستم .
محمد که به سختی می توانست صحبت کند ، با صدای گرفته پرسید : جناب ستوان چه بلایی بر سرت آمده ، دستت چطور قطع شده و چگونه پایت به این بیشه کشانده شده ؟
قاسم صورت محمد را بوسید و دستش را از دور گردن او جدا کرد و کنارش نشست و با چشمان اشک آلود ، از سیر تا پیاز تمام ماجرایی که بر سرش آمده بود برایش نقل کرد .
سرفه ها و خلط آلوده به خون توان حرف زدن را از محمد گرفته بود ، علی برخاست و شانه های محمد را کمی مشت و مال کرد و گفت : سخت سینه پهلو کردی اما بزودی حالت خوب خواهد شد و به اتفاق به خانه باز خواهیم گشت .
محمد می خواست ماجرای فرارش از اردوگاه را نقل کند اما قاسم اجازه نداد و به او گفت : نباید زیاد صحبت کنی .
محمد گفت : من فقط بخاطر دیدن پدر و مادرم از اردوگاه اسرا فرار کرده بودم . قاسم تبسم تلخی کرد و گفت : پدرت از من خواسته بود اگر اسیر شوم ، سراغی از تو بگیرم و به تو بگویم ، پدر و مادرت به امید بازگشت تو به خانه ، همچنان انتظارت را می کشند .
محمد بسختی تبسمی کرد و گفت : عجب .
آن مقدار آتشی که حرارتش کمی محیط را گرم کرده بود . کاملا خاموش شده و هر دو با تنی خیس و شکم گرسنه از شدت سرما بخود می لرزیدند و نمی دانستند در چه زمانی از وقت روز ، بسر می برند .
قاسم از جا برخاست تا بلکه بتواند دوباره آتشی روشن کند .
بجز شر شر باران و گاه تک سرفه های محمد هیچ صدای دیگری در فضای بیشه ، شنیده نمی شد .
قاسم زیر یکی از درختان که در چند قدمی محل اتراقشان فاصله داشت ، با تقلای زیاد توانست آتشی روشن کند . چهره خیسش با دیدن شعله آتش گل کرد و گویا دنیا را فتح کرده ست . از همانجا فریاد زد محمد ، آتش روشن شد آمدم تا تو را کنار آن بیاورم . از کنار آتش برخاست و به سمت محمد آمد . کنار او نشست و با اضطراب تکانش داد و گفت : محمد بلند شو الان وقت خواب نیست بلند شو برایت آتش روشن کرده ام . محمد بر اثر تب شدید و تشنج مثل یک چوب ، خشکش زده بود . قاسم تن بی جان محمد را به آغوش کشید و با گریه و زاری گفت : خدایا چرا به او فرصت ندادی ؟ من برای زنده ماندنش آتش روشن کرده بودم .
قاسم اورکتش که روی شانه های محمد گذاشته بود را برداشت و جسد بی جان او را آرام چرخاند تا سر و صورتش ، به سمت قبله قرار بگیرد . دست برد و چشمان نیم بازش را بست و پارچه بقچه را روی سر و صورت و سینه اش کشید .
زمان زیادی از طول روز گذشته بود ، باران از بارش ایستاده و هوا رو به تاریکی می رفت ، گل و شل تمام محل اتراقشان را گرفته بود و آن آتشی که قاسم برای گرم کردن محمد روشن کرده بود ، خاموش و فقط خاکستر سردی از آن بجا مانده بود .
قاسم اورکتش را بر تن کرد و به خود گفت : با تاریک شدن هوا باید اینجا ترک کنم و به راهم ادامه بدهم . تفنگ محمد را حمایل کرد و آن مقدار نان خشک و تعداد سیب زمینی که باقی مانده در جیب های اورکتش گذاشت ، نگاهی به جنازه محمد انداخت و گفت : خدا حافظ رفیق ، سلام مرا به سارا برسان .

ادامه دارد