چرا در مرحله اول به جبهه نرفتم؟

مطلبی که در زیر می خوانید خاطره ایی از سلسله خاطرات آقای زمان بابادی شوراب در دوران دفاع مقدس می باشد: بعد از طی مراحل ثبت نام و اعزامم به مدرسه چهار راه آبادان و نرفتن من شب به خانه،خانواده ام را نگران کرد،چون من با آنها هماهنگی نکرده بودم و شرایط بد جنگی بدجور […]

مطلبی که در زیر می خوانید خاطره ایی از سلسله خاطرات آقای زمان بابادی شوراب در دوران دفاع مقدس می باشد: بعد از طی مراحل ثبت نام و اعزامم به مدرسه چهار راه آبادان و نرفتن من شب به خانه،خانواده ام را نگران کرد،چون من با آنها هماهنگی نکرده بودم و شرایط بد جنگی بدجور آنها را نگران کرده بود،هر روز توپخانه دشمن شهر را می زد،هواپیماها هم بمباران می کردند و خمپاره های (معلوم نبود از کجا شلیک می شوند) ستون پنج هم امان مردم را گرفته بود،

خوشبختانه آن دو سه روز شهر زیاد مورد اصابت قرار نگرفت و جمعیت شهر هم کم بود و هر اتفاقی که می افتاد سریع قابل پیگیری بود(بیمارستان ها و پاسگاه های شهربانی محدود و کم بودند)و چون محل اصابت گلوله هم مشخص بود هرکسی که زخمی می شد سریع پیدایش می کردند. پدرم که مراحل سر زدن به بیمارستان و مراجعه به شهربانی را طی کرده بود توسط برادر کوچکترم(که بعدها به درجه رفیع شهادت نائل شد) از محل حضورم اطلاع یافت.

پدرم به درب دبیرستان آمد و از طریق انتظامات در بلندگوی مدرسه اسم مرا صدا زدند،من که فکر نمی کردم پدرم باشد رفتم درب مدرسه تا رسیدم پدرم از پشت درب مچ من را گرفت و از مدرسه خارج کرد و با یک سیلی افسری زد زیر گوشم و چند تا لیچار بار من کرد و گفت:بچه تو دهنت بوی شیر می ده کجا می خوای بری، مگه جبهه بچه بازیه ما الان در خط مقدم هستیم،پدرم گفت شاید خودم مقصر باشم که شما را از مسجدسلیمان به اهواز آوردم.(حدودا یک سال پیش از آن از اهواز به مسجدسلیمان مهاجرت کرده بودیم و تقریبا بعد از یکسال خانواده دوباره به اهواز برگشته بود)

روزی که از مسجد حجت به مدرسه پروین اعتصامی اعزام شدم،تا غروب طول کشید،وقتی که در مدرسه بودم شب به ما لوبیا با نون و فرداش هم برای ناهار پلو باقله با ماست(نهار روز اعزام به جبهه)دادند. حقیقتا قبل از سیلی که بابام بهم زد،خوردن پلو سبزی با ماست روز اول به خاطره ایی فراموش ناشدنی برایم تبدیل شد و بعد از آن هم دیگر پلو سبزی به آن خوشمزگی نخوردم.

زمان بابادی شوراب