بغض ها کودکانه است!

وقتی امیر ارسلان حس کربلا می گیرد گاهی دلت از سن و سالت می گیرد !!دوست داری کودک باشی!!اینجا بغض ها کودکانه است اینجا عزاداران امام حسین پشت میز های مدرسه نشسته اند اینجا محرم را از زبان کودکان روایت می کنند، انگار کوچکتر که باشی ایمانت بزرگتر است.من این ایمان را درکربلایی که امیر […]

وقتی امیر ارسلان حس کربلا می گیرد گاهی دلت از سن و سالت می گیرد !!دوست داری کودک باشی!!اینجا بغض ها کودکانه است اینجا عزاداران امام حسین پشت میز های مدرسه نشسته اند اینجا محرم را از زبان کودکان روایت می کنند، انگار کوچکتر که باشی ایمانت بزرگتر است.من این ایمان را درکربلایی که امیر ارسلان برای خود ساخته بود دیدم .

untitled

هر روز که از مدرسه برمی گشت تند تند مشق هایش را می نویسد و بعد می رود سراغ کمد لباس مادرش تا شالی ،روسری را پیدا کند و روی سر خود بگذار، با یک دست، سیخ کبابی به عنوان شمشیر و با دست دیگر برگه کوچکی را در دست بگیرد و شروع کند به تهدید عمر ،و ابن مرجانه شنیدن این داستان در مورد امیر ارسلان برایم خیلی جالب بود به پیشنهاد مادر امیر ارسلان دقیقا ساعتی خونه شان رفتم که جبهه جنگ تخیلی امیر ارسلان در کربلا شروع می شود وارد سالن پذیرایی منزل امیر ارسلان شدم شاید داشت خط های، آخر مشقش را می نوشت هنوز شلوار مدرسه و جورابش را در نیاورده بود، روی شکم دراز کشیده و در حالی که پاهای خود را آویزان کرده بود مشق می نوشت بعد از اینکه مشقش را تمام کرد، به خودش زحمت نداد سراغ کمد برود، شال مادرش را از روی سرش برداشت و بعد رفت سراغ پیراهن پدرش آن را بر تن کرد و سپس کمر بند را از شلوار در آورد و دور پیراهن پدرش که تا زیر زانوهایش برایش بلند بود بست، اما لباس رزم ،امیر ارسلان تا اینجا تمام نشد و با نگاه های خود انگار داشت دنبال چیز دیگری می گشت . به مادرش گفت: پرچم من کجاست و مادر وی که گویا انتظار سوال امیر ارسلان را داشت پر چمی مثلثلی شکل که با خط نستعلیق روی آن «السلام علیک یاابا عبدالله الحسین» نوشته شده بود را دست ارسلان داد اما دسته چوبی پرچم نبود.

به امیر ارسلان گفتم این که دسته نداره؟ امیر ارسلان بدون اینکه جواب من را بدهد از پشت مبل یک «پاگنه» درخت خرما که خیلی هم باریک بود و برگ های آن را جدا کرده بود به طول تقریبا یک متر در آورد و گفت اینم دسته اش! به ارسلان گفتم : پس دسته اصلیش کجاست ؟ همانطوری که با من صحبت می کرد گفت: آن یکی سنگین و من متوجه نشدم چرا گفت سنگین است . «پاگنه درخت خرما» حکم دسته چوبی پرچم بود امیر ارسلان پرچم را در آن جا داد وچند بار با گرفتن پرچم با دو دست و تکان دادن آن به سمت چپ و راست از درست شدن آن مطمئن شد.

حالا امیر ارسلان آخرین ابزار جنگ خود را نیز آماده کرد و پرچم کوتاهی را که ساخته بود پشت سر خود میان کمربند خود جا داد، حالا قامت پرچم تا بالای سر امیر ارسلان آمده بود . الان فهمیدم چرا امیر ارسلان چوب سبک را برای پرچم انتخاب کرده و چرا کمربند را روی پیراهن بلند پدرش بست پس از اینکه همه چیز را آماده کرد کتاب فارسی خود را برداشت و شروع کرد با صدای بلند گفت: مرگ بر عمر ،مرگ بر ابن مرجانه انتظار داشتم جملات دیگری را به کار ببرد به همین خاطر شعارهایش را قطع نکردم اما مدام همین جملات را تکرار کرد. از امیر ارسلان سوال کردم چرا گفتی مرگ بر عمر و مرگ بر ابن مرجانه؟ در جواب گفت: بابای من هم می گوید گفتم یعنی پدرت هم لباس می پوشد و شعار می دهد؟ گفت: نه اما توی زیارت عاشورا وقتی می خواند ومن هم شنیدم!گفتم توی زیارت عاشورا مرگ بر نمی گویند پاسخ داد: معنیش اینطور می شود من متوجه می شوم پس چی فکر کردی!!

به امیر اسلان گفتم برای چی این لباس ها را می پوشی ؟ گفت: پدرم قول داده امسال اجازه بدهد در مراسم روز دهم شرکت کنم. به او گفتم اما نمی شود با این لباس ها توی مراسم شرکت کرد خیلی کوتاه جواب داد حالا تا روز دهم خدا کریم است. اصلا حوصله جواب دادن نداشت واقعا حس جنگ به خود گرفته بود در تمام طول صحبت کردن فقط مقابل خود را نگاه می کرد و سیخ کبابی را که حکم شمشیر برایش داشت را دور سرش می چرخاند سوالات زیادی در ذهن بود که از امیر ارسلان بپرسم اما او عجله داشت باید می رفت کربلا بجنگد هر بار از او سوال می کردم می گفت آخریشه هااا یعنی سوال آخر که جواب می دهم . به ارسلان گفتم برای مراسم روز، دهم لباس چه رنگی می خواهی بخری ؟گفت سبز !!گفتم چرا سبز؟قرمز قشنگتره!!گفت تو چی میگی قرمز ها عمر هستند ثواب ندارند!!

گفتم از کجا میدونی سبز ها خوبند و ثواب دارند؟گفت چون دوستای امام حسین بودند و توی جنگ به امام حسین کمک کردند جواب هایش کودکانه بود اما واقعا حق مطلب را ادا می کرد حالا امیر ارسلان خودش از من سوال می کند می گوید: پس چرا کسی عمر را زندان نینداخت و من حتی به اندازه جواب های کودکانه او پاسخ نداشتم . به امیر ارسلان گفتم دوست داشتی با آدم هایی که در کربلا لباس سبز داشتند بودی گفت: من که شمشیر ندارم گفتم چرا؟ پاسخ داد: پدرم می گوید شمشیر خطرناک است و ممکن بزنی توی چشم برادرت بعد نگاهی به سیخی که در دستش است می اندازد و می گوید خوب اینم تیزه!! مادر امیر ارسلان می گوید : من هر سال با درخواست های ارسلان دردسر دارم یکبار نیزه می خواهد،یکبار زره و شمشیر،بعد یهویی بیخیال می شود و لباس سبز می خواهد وی ادامه می دهد : من و پدر ارسلان تا اربعین امام حسین لباس سیاه می پوشیم به همین خاطر ارسلان تا زمانیکه ما لباس سیاه داریم حتی مدرسه اش را با لباس سیاه می رود.

خانم خضیراوی با اشاره به نام فرزند دیگرش که محمد حسین نام دارد می گوید: قبل از اینکه محمد حسین به دنیا بیاید ارسلان گفت: من میگم اسم نی نی را چه بگذاریم! من و پدرش که کنجکاو شده بودیم نام مورد نظر ارسلان چه اسمی می تواند باشد گفت” فقط ما هستیم که اسم حسین نداریم و بعد ادامه می دهد: حتی اسم یکی از همکلاسی هایم هم محمد حسین است و اینطور شد که اسم برادر ارسلان حسین شد. گاهی دلت از سن و سالت می گیرد !!دوست داری کودک باشی!!اینجا بغض ها کودکانه است اینجا عزاداران امام حسین پشت میز های مدرسه نشسته اند اینجا محرم را از زبان کودکان روایت می کنند، انگار کوچکتر که باشی ایمانت بزرگتر است.من این ایمان را درکربلایی که امیر ارسلان برای خود ساخته بود دیدم .

عاطفه اسماعیلی منش