امانتداران بی نظیر موسساتی!

مردی، هنگام سحر از خانه اش بیرون آمد تا به حمام برود. هوا هنوز روشن نشده بود و چشم مرد، به خوبی نمیدید مرد در بین راه، به دوستش برخورد و به او گفت: «اگر کاری نداری، بیا تا با هم به حمام برویم.»دوست مرد، با تأسف سری تکان داد و گفت: «افسوس که من […]

مردی، هنگام سحر از خانه اش بیرون آمد تا به حمام برود. هوا هنوز روشن نشده بود و چشم مرد، به خوبی نمیدید مرد در بین راه، به دوستش برخورد و به او گفت: «اگر کاری نداری، بیا تا با هم به حمام برویم.»دوست مرد، با تأسف سری تکان داد و گفت: «افسوس که من کار دارم و نمیتوانم با تو بیایم، اما تا نزدیک حمام تو را همراهی خواهم کرد.»
هر دو راه افتادند و بعد از مدتی به یک دو راهی رسیدند و دوست مرد بدون اینکه چیزی بگوید!! از او جدا شد و از راه دیگری رفت.نزدیک حمام، دزدی، خودش را نزدیک مرد رساند. مرد در میان تاریکی، او را نشناخت و خیال کرد که دزد، همان دوستش است که او را همراهی کرده است. وقتی به حمام رسیدند، مرد جبه اش (لباس مرسوم آن زمان) را در آورد و آن را به دزد داد و گفت: «دوست من، این امانت را بگیر و نگهدار تا من از حمام بیرون بیایم.»
دزد جبه را از مرد گرفت. مرد پول زیادی را به آستین و جیب لباسش دوخته بود تا کسی آنها را نبرد، غافل از اینکه به دست خود، لباس و پولش را به یک دزد داده است!
پس از آنکه از حمام بیرون آمد به اطرافش نگاه کرد تا دوست خودش را پیدا کند و جبه اش را از او بگیرد، اما اثری از دوستش ندید. او غمگین و ناراحت به سمت خانه اش به راه افتاد. او خیال میکرد که دوستش پولهای او را دزدیده است.همانطور که به سمت خانه میرفت، ناگهان دزدی که مرد اشتباهی لباسش را به او داده بود او را صدا زد و گفت: «آهای مرد! کجا میروی؟ بیا لباست را بگیر!»
مرد برگشت و جبه اش را در دست مرد غریبه ای دید و پرسید: « شما کی هستی و لباس من در دست تو چه میکند؟!»
دزد گفت: «من همان کسی هستم که تو جبه ات را پیش او به امانت گذاشتی و وارد حمام شدی! حالا بیا و آن را بگیر که یک ساعت است که از کار و زندگی افتاده ام.»
مرد گفت: «مگر کار تو چیست!»
دزد گفت: «گار من دزدی است!»
مرد با تعجب بیشتری گفت: «هیچ سر در نمی آورم! جبه من در دست تو چه کار میکند؟!»
دزد گفت: «هنگامی که به داخل حمام میرفتی آن را به خیال اینکه من دوستت هستم، نزد من به امانت گذاشتی. من هم اینجا ایستادم تا تو بیرون بیایی و آن را به تو پس بدهم.»
مرد پرسید: «اگر دزد هستی، چرا آن را نبردی؟ مگر ندیدی که پولهایم را بر آستین و جیبهای آن دوخته ام؟»
دزد گفت: «اگر هزار دینار زر هم در این لباس بود، من به آن دست نمی زدم، چون تو آن را به عنوان امانت به من سپردی. من گاهی دزدی میکنم، اما در امانت کسی خیانت نمیکنم.
خیانت در امانت، راه و رسم جوانمردی نیست.

? *نتایج اخلاقی-تطبیقی این قصه:*

? *یکم:* امانتداری خیلی خوب است حتی اگر امین مدیر یک موسسه عمومی و مال متعلق به مردم باشد.

? *دوم:* در روزگار نه چندان دور یک سارق از قابلیت امانتداری برخوردار بود و حالا یک امین اموال عمومی نیز می تواند در صیانت از امانت خود خویشتندار باشد.
? *سوم:* استدلال برخی امنای موسساتی این است که اگر من نبرم دیگری می برد پس بهتر است که من ببرم.
? *چهارم:* جوانمردی در روزگار ما به یک پوسه تهی از مغز تبدیل شده است، ماشاءالله همه دارند.
? *پنجم:* دزدان قدیم به قدر حاجت می بردند اما همکاران مدرن آنها حد و مرزی برای بردنشان ندارند.
? *ششم:* دزدان قدیم قابل شناسایی بودند اما هم صنفان نوین شان از جهت شکل و شمایل و جایگاه اجتماعی تشابهی با همکاران قدیم خود ندارند. بعضا برای انجام امر خیر دست به خودکشی هم می زنند.
? *هفتم:* خدا رحمت کند همه علی باباهای قدیم که جمع و مجموعه شان به گرد پای تنها یکی از همکاران یقه تمییز موسساتی این دوره و زمانه هم نمی رسند.
? *هشتم:*علی باباهای قدیم فقط دزد بودند اما صمیمیت و دوستی هم سرشان می شد اما آغشتگان به مفهوم مدرنیته در عالمی ماورای محبت و دوستی و انسانیت سیر می کنند.
? *نهم:* ایکاش جبه پر پول شهرمان را به علی باباهای امانتدار و جوانمرد می سپردند…

? *دهم:* خداوند آن علی باباها را بیامرزد و اینها را لعنت کند…

? *علی عبدالخانی*
? شنبه هفدهم مهر ماه 1395