روزنوشت های نشعان 6 / سید نشعان آلبوشوکه

دور از جونتون امروز سرما خوردم ، خانمم پشت سر هم برایم اویشن دم میکرد و بخوردم میداد از نظر اون اکثیر حیات بود اما انگار این اکسیر حیات در تغییر وضعیتم توفیری نداشت وحالا تب و لرز هم به ان اضافه شده بود . خدا اموات این تب ولرز را بیامرزد که باعث شد […]

دور از جونتون امروز سرما خوردم ، خانمم پشت سر هم برایم اویشن دم میکرد و بخوردم میداد از نظر اون اکثیر حیات بود اما انگار این اکسیر حیات در تغییر وضعیتم توفیری نداشت وحالا تب و لرز هم به ان اضافه شده بود . خدا اموات این تب ولرز را بیامرزد که باعث شد خانمم بیخیال دم کرده اویشن شود والا تاحالا شاید 5 لیتر اویشن را نوش جان کرده بودم .

به برادرم زنگ زدم او بنده خدا بعد از حدود ربع ساعت رسید ،بلافاصله لباس پوشیده وبه اتفاق به بیمارستان … رفتیم ،وقتی وارد اورژانس بیمارستان شدیم انگار که خودم را وسط میدان جنگ دیدم ،یکی باسر شکسته در حالیکه روی تخت دراز کشیده بود مینالید ودیگری با دست وپای شکسته بیمارستان را روی سرش گذاشته بود خلاصه صحنه هولناکی بود که توصیه میکنم جوانان زیر 18 سال هرگز این فیلم مستند را مشاهده نکنند .تقریبا همه ی تختهای بیمارستان پر بود ،برادرم ی صندلی برایم اورد وگفت تا دکتر معاینه ات کند فعلا روی این صندلی بشین ، بصورت اسلوموشن داشتم روی صندلی مینشستم که نعره ای بلند مرا همچون فنر از جا پراند؛

اقای عزیر کی بشما گفته روی صندلی سرپرستار بنشینید؟؟؟ داشتم من من میکردم که خانم برستار صندلی را برداشت و برد.در وسط صحنه نبرد ..ببخشید وسط سالن اورژانس ایستاده بودم که زنی با جیغ وداد وارد اورژانس شد بیچاره بر سر وروی خود میزد میگفت ؛بابام بابام… مرد،بلافاصله دو جوان پیرمردی را درحالیکه دست پایش را گرفته بودند پشت سر ان زن وارد اورژانس شدند ، از انجایکه تخت خالی نبود بنده خدا ها وسط سالن بدور خودشان میچرخیدند ،نمیدانم چرا ؟ولی بیاد هیءت شبیه خوانی افتادم..

برادرم دفترچه بدست همچون سایه ای دکتر را از این تخت به ان تخت تعقیب میکرد اما انگار دکتر واقعا فکر میکرد برادرم سایه ای بیش نیست…هیچ محلی نمیگذاشت.
یکی از بیمارانی که داشت از درد کلیه ضجه میزد را از تخت پایین کشیدند وان پیرمرد را که تقربیا بیهوش بود را بجای او خواباندند …

بدطوری احساس ضعف میکردم و تمام بدنم از شدت تب درد میکرد، برادرم درحالیکه دفترچه را در دست خود تکان میداد(تو گویی حکم براءتم را از قاضی گرفته بود) بمن نشان داد وگفت دکتر برایت دارو نوشته من میروم داروخانه تا داروهایت را بگیرم ،همینجا باش زود میام ؛ به یکی از تخت ها تکیه کردم و گفتم باشه.

دستگاه ضربان قلب را به پیرمرد وصل کردند و پس از معاینه فورا دستگاه شوک قلب را اوردند …فبلا این صحنه را فقط در فیلمها دیده بودم ..با هر شوکی که به پیرمرد میزدند ،تکان شدیدی میخورد ،این عمل چند مرتبه تکرار شد و بعداز ان دیدم که دکتر چیزی به یکی از دو جوان همراه پیرمرد گفت ؛ جوان با صدای بلند ناله کرد وخانمی که همراه انها بود کنترلش را از دست داد وتمام بیمارستان را روی سرش گذاشت…پیرمرد بیچاره تمام کرده بود…..در میان ناله های همراهان پیرمرد ناله جوانی که از درد کلیه مینالید توجهم را جلب کرد ، جوان در حالیکه برروی زمین غلت میزد وازدرد بخود می پیچید ، از لابلای همراهان پیرمرد دیدم، انگار در این هیاهو فراموش شده بود ،درحالیکه درست بالای سر او پیرمرد بخواب ابدی رفته بود وکاملا ارام بود ….برادرم نفس زنان دستش را بر روی شانه ام گذاشت و گفت داورها را گرقتم.

ادامه دارد

سیدنشعان البوشوکه