روزنوشت های نشعان! (1 تا 3) / سید نشعان آلبوشوکه

یاداشتهای روزانه 1/سيد نشعان البوشوكة امروز من وجواد برای شرکت در همایش ازدواج جوانان به تالار شهر رفتیم .حضار تقریبا نصف ظرفیت سالن را پر کرده بودند …نگاهی به دور برم انداختم اکثر حضار سرشان در گوشی تلفنشان بود ..درحالیکه مجری با اب وتاب دکلمه ای را میخواند ومن ارتباطی میان دکلمه ایشان با مقوله […]

یاداشتهای روزانه 1/سيد نشعان البوشوكة

امروز من وجواد برای شرکت در همایش ازدواج جوانان به تالار شهر رفتیم .حضار تقریبا نصف ظرفیت سالن را پر کرده بودند …نگاهی به دور برم انداختم اکثر حضار سرشان در گوشی تلفنشان بود ..درحالیکه مجری با اب وتاب دکلمه ای را میخواند ومن ارتباطی میان دکلمه ایشان با مقوله ازدواج نیافتم… دو سه نفر کف زدند وبقیه به تبع دیگران گوشی ها را دربغل گذاشته شروع به کف زدن کردند.سخنران اصلی همایش پشت تریبون ایستاد و سخنانش را با بیت غزلی از حافط اغاز کرد:

صدملک دل به نیم نظر میتوان خرید   خوبان دراین معامله تقصیر میکنند

بی اختیار بیاد دکتر کاملی افتادم همیشه باغزلیات بدیع لااقل به من یکی حال اساسی میداد . تن صدایش رابالا برد واز حقوق شهروندی صحبت کرد وبه کرامت انسانها وحفظ ارزشها رسید وسپس گذری به ریزگردها زد از خشک شدن تالابها تا کشتار گوزنهای مشتاخ …حضار جوگیر شده ومرتب برایش کف میزدند ،هیجان به اوج رسیده بود وگوشیها به جیبها خزیده بود …جوانی جوگیر شده از میان جمعیت بپا خواست باصدایی بلند گفت : مرگ بر تبعض گران…..کف زدنها به اوج خود رسید ، من تو فکر خود غوطه ور بودم که بالاخره سخنران کی میخواهد درباره معضل ازدواج جوانان صحبت کنند .سخنران باصدایی بلند داشت نمایندگان مجلس را بباد انتقاد میگرفت وهشدار میداد که قطعا مردم در انتخابات اینده تجدید نظر خواهند کرد …..من به در خروجی سالن رسیده بودم .

****************************************

23

یادداشت دوم

امروز باتوجه به اینکه جمعه بود قصد داشتم حسابی استراحت کنم ،اما انگار جواد برخلاف من فکر میکرد چرا که اول صبح(اول اول صبح که…نه حدودای ساعت 10 ) زنگ خانه ام را زد . در را باز کردم … باتعجب بمن نگاه کرد وگفت ؛چرا اماده نشدی

-اماده برای چی!

– ای بابا مگه یادت رفت امروز با عبدالله غلامی قرار داریم

…حق با جواد بود یادم رفته بود ،فوری برگشتم حتی یادم رفت جواد رابداخل خانه دعوت کنم . فورا لباس خودم را عوض کرده به اتفاق جواد راهی منزل عبدالله غلامی شدیم . ابوعاصف وماجد عصری هم انجا بودند .

پس از احوال پرسی ،عبدالله غلامی از ما اجازه خواست تا بحث خود را ادامه دهد ،همیشه از اینکه از مصطلحات قلمبه سلمبه استفاده میکرد کلافه میشدم ،نهیلیسم واگزتنسیالیسم وپوپولیسم ….وکلی از این ایسم ها مرا بیاد مقاله های امیر محبیان در روزنامه رسالت میانداخت ،برخلاف من ابوعاصف وماجد با اشتیاق وصف ناپذیری به او گوش میدادند (هر چند مطمین بودم معنی هیچکدام از این مصطلحات را نمیدانستند ) ومرتب تایید میکردند .

بعداز اینکه غلامی به اشپزخانه رفت وباسینی چای امد، این دفعه شعری از اخوان ثالث را خواند فکر کنم قسمتی از زمستان اخوان ثالث بود …ابوعاصف بشوق امده شعری از فریدون مشیری خواند واین چنین بود که فضا از حالت سیاسی به تا قسمتی فرهنگی تغییر کرد ،من که میخواستم از قافله عقب نمانم شعری از ملافاضل سکرانی را خواندم البته باید اعتراف کنم که با نگاه (چپ) انها متوجه شدم که خیلی بی ربط بود ولی برای اینکه عقده ی دلم را خالی کنم گفتم من از اخوان ثالث خوشم نمی اید ،یک ناسیونالیست افراطی بود،غلامی بیدرنگ درپاسخم گفت سید ماداریم درباره شعر نو بحث میکنیم ..گفتم خوب شعر هر شاعری برخواسته از تراوشات فکری اوست…(باید اعتراف کنم که بدنبال بهانه ای برای مخالفت با عبدالله غلامی میگشتم ) بحث داشت بالا میگرفت منم کم کم طبق معمول داشتم کم می اوردم که خانم غلامی ،عبدالله را صدا زدند فورا گفتم ،خانم صدایت میکند…باصدای مجدد خانم بلند شد واینبار باسینی شربت امد انصافا در میهمان نوازی سنگ تمام میگذاشت.

رو به ماجد کرد وگفت : ماجد فیلم فیلم دزد دوچرخه فدریکو فلینی را دیدی، واقعا ی شاهکار هنریه …قبل از اینکه ماجد حرفی بزند گفتم من ارباب حلقه ها را چندبار دیدم ! عبدالله کم کم داشت از پاسخ های بی ربط من جوش می اورد ولی بامتانت خاص خودش برو نمی اورد ، نیم ساعتی درباره سینما بحث کردیم جواد بیشتر دوست داشت درباره چارلی چاپلین صحبت کند …..به ساعت نگاه کردم یکربع به یک را نشان میداد موقع رفتن بود،عبدالله اصرار زیادی کرد که نهار را مهمانش باشیم ولی همگی تشکر کرده از خانه از بیرون رفتیم در مسیر برگشت یادم امد که جلسه ی امروز ما در منزل عبدالله غلامی درباره تجزیه وتحلیل انتخابات پیش رو بود……

ادامه دارد

**************************************************

یادداشت سوم

میگویند عصر جمعه دلگیر است اما برای من صبح شنبه خیلی دلیگر تراست .طبق معمول صبح های شنبه بازهم دیر از خواب بیدار شدم ،باعجله از خانه بیرون زدم هنوز به سرخیابان نرسیده بودم که بوق تاکسی بعلامت اینکه به چهارشیر میروی توجهم را جلب کرد اشاره کردم بلی ومنتظرم ماند …..در حال سوارشدن بودم که یکی از مسافرها گفت اقا کجایی منتظرت بودیم سرم را بطرفش برگرداندم نیش خندی زدم ،بنظرم خیلی بی مزه بود.

ظرفیت تاکسی با امدن من تکمیل شد وراننده باخیال راحت حرکت کرد ،انصافا اگر در خیلی از زمینه ها کمبود داشته باشیم در زمینه ی مسافرکشی خودروهای شخصی هیچ کمبودی احساس نمیشود.یکی از مسافران رو به راننده کرد وگفت بنظر میاد تو این خط کار نمکنی چون تابحال شما را ندیدم ، راننده علاوه بر اینکه باسر تایید کرد گفت بلی حق با شماست اصلا کار من مسافرکشی نیست من کشاورزم ، امسال بما اجازه ندادند برنج بکاریم میگویند اب نیست.

جوانی که بغل دست من نشسته بود گفت؛ اب را از سرشاخه ی کارون بردند اصفهان تا کشاوزای اصفهانی باخیال راحت برنج لنجان بکارند اینم عکس ابیاری شالیزارهای برنج در اصفهان (دست در جیب خود کرد گوشی موبایل را باز وعکسهایی را نشانمان داد )مسافر جلو گفت ؛ای اقا کشاورزای اصفهانی واقعا کشاورزن انها هر چهار فصل را در زمینهای خودشان کشاورزی میکنند.راننده با ناراحتی رو به مسافرجلویی کرد وگفت برادر من به ما برای ی فصل اب نمیدهند انوقت میگویی اصفهانیها هر چهار فصل را کشاورزی میکنند ،اگر امسال بمن اب میدادند میامدم مسافرکشی بکنم؟!

غرق در مناظره راننده ومسافران بودم که متوجه شدم به از مقصد خودم گذشتم باعجله به راننده گفتم اقا اقا من همینجا پیاده میشوم ویک اسکناس 5 هزارتومانی به او دادم رو بمن کرد وگفت پول خورد نداری گفتم نه …گفت برو بسلامت منم خورد ندارم …رو به مسافران کردم وگفتم کسی پول خورد ندارد جوابی ندادند …راننده بدون اینکه از من کرایه ای بگیرد حرکت کرد ومن در حالیکه اسکناس 5 هزارتومانی در دستم بود به پراید قراضه ی ان مسافرکش نگاه میکردم که مرتب از من دور میشد

سیدنشعان البوشوکه
ادامه دارد