به ساحت قلب پاک و قلم پایدارت (تقدیم به حاج لفته منصوری) / دکتر فاضل خمیسی

همچو شبهایی بود، حدود۳۲سال پیش، افطار را در مسجد امام محمد باقر(ع) در انتهای خیابان ۳ حصیراباد باتفاق سایر دوستان که در بسیج مسجد فعالیت داشتند صرف کردیم( البته الان میگوییم صرف ،آن موقع میگفتیم، خوردیم) بعد از نماز عشا و خلوتی مسجد معمولا دم در مسجد و کنار نگهبان که هم سن و سال […]

همچو شبهایی بود، حدود۳۲سال پیش، افطار را در مسجد امام محمد باقر(ع) در انتهای خیابان ۳ حصیراباد باتفاق سایر دوستان که در بسیج مسجد فعالیت داشتند صرف کردیم( البته الان میگوییم صرف ،آن موقع میگفتیم، خوردیم) بعد از نماز عشا و خلوتی مسجد معمولا دم در مسجد و کنار نگهبان که هم سن و سال هم بودیم می نشستم!

گرم صحبت بودیم که ناگهان یک لندکروز فرماندهی جلوی درب مسجد ایستاد؛
_ برادرا. اینجا لفته خلیلاوی، اقبال بصبری و فاضل خمیسی دارید؟
این کلمان را فردی در حدود ۲۵ ساله با قدی متوسط، ریشی انبوه و لبخند اعتماد بخشی به چهره که از خودرو پیاده شده بود بیان کرد،
اولش جا خوردم زیرا تو مسجد و بسیج با بجه ها زیاد شوخی میکردم، گفتم حتما میخواهند باز خواستمان کنند، اما بعد از آن لبخند و تن صدا با مکث گفتم:
من فاضل خمیسی هستم اقبال و لفته هم داخلند!
آنها را صدا زدم، باتفاق دوستان و بدون هیچ سوالی( یادم نمی ایدسوالی پرسیده باشیم) همراه انان سوار ماشین شده و به سوی
مقصد حرکت کردیم،
حدود. نیم ساعتی و کمی بیش ماشین روبروی درب بزرگی. ایستاد، پیاده شید! این فرمان آن بنده خوب خدا بود کسی که ما را به این فضا و مکان آورده بود، پیاده شدیم، ساعت کامپیوتری کاسیو خود را نگاه کردم۲۳:۴۵ .
بوی عجیبی بود! و نوای عجیبتر!
خدا را میشد اینجا لمس کرد، بوییدو حتی در آغوش گرفت!
ابنجا دیگر کجاست!مگر جنگ نیست، مگر اضطراب ملازم جنگ نیست!
پس اینجا چرا اینقدر احساس آرامش میکنم،
هوس کردم در همان زمین خاکی بی وضو نماز بخوانم! من خدا را دیدم!!
برادر حسین آمد! گفت باید برود و اینجا ثار الله است، و برای حضور و کارمان هماهنگی شده!
کارخانه سپنتا! محل نگهداری شهدا،
آنموقع میگفتیم تخلیه شهدا!
وارد سوله شدیم! الله اکبر! الله اکبر
بهترین خلق خدا در اینجا خفته اند.
که نه! بیدار و نظاره گر. ما.
عملیات چند شب پیش و چندن شهید،
از روی کنجکاوی از آنجا که اولین بار پیکر پاک شهدا را اینطور میدیدم بدون هیچ کلامی باتفاق اقبال و لفته که هر دو از من بزگتر بودند غرق تماشای ملکوت شدیم!
آن شب تقریبا سخت گذشت اما در شبهای بعدی بدون هیچ ترسی کنار شهدا شب را به صبح میرساندیم!
وظیفه ما قرار دادن شهدا در تابوت و اعزام انها به مناطق اعزامی بود، کاری که احساس میشد برای بلند کردن تابوتها فرشتگان دخالت دارند و ما در این حضور برای رد گم کردن. هستیم،
نه خسته میشدیم و نه عرق میکردیم،
بعضی اوقات با شهیدی انقدر دمخور مبشدم که دعا میکردم بیشتر در معراج شهدا بماند و منطقه اعزامی او مشخص نشود. و خیلی دیگر…
جنگ تمام شد حالا دیگر نوبت مرواریدهاست که به وطن برگردند
انهم با دستهای بسته!
حالا. دیگر معراج شهدا نیست!
شلوار و پیراهن را ست. کرده و، کت و شلوار هاکوپیان با آرم. درشکه و شلاق. به تن میکنیم!
ادکلن با بوی تلخ میزنیم!
و یادمان میرود برادر حسین چه گفت. وما به که مدیونیم.

التماس دعا –  برادرت فاضل