“قصاص” ، داستانی کوتاه از دکتر محمدجواد دانش

زن درآن گرمای طاقت فرسا تحملش را ازدست داده بود و هوای پنکه ، باد جهنم را برایش به ارمغان می آورد و تشتی که از آب پر کرده وجلوی هوای بادبزن برقی گذاشته بود تا با آن برخورد کند و رطوبت گیرد و خنک شود ، افاده نکرده بود . درحالت نشسته پاهایش را […]

زن درآن گرمای طاقت فرسا تحملش را ازدست داده بود و هوای پنکه ، باد جهنم را برایش به ارمغان می آورد و تشتی که از آب پر کرده وجلوی هوای بادبزن برقی گذاشته بود تا با آن برخورد کند و رطوبت گیرد و خنک شود ، افاده نکرده بود . درحالت نشسته پاهایش را دراز کرد و سپس زانوهایش را خم کرد و کف پاهایش را به قالی فشارداد و باسنش را به عقب کشید تا بردیوار تکیه کند ولی وقتی حرارت دیوار به ستون فقراتش رسید از کرده ی خود پشیمان شد و به سرعت به جای اولش برگشت . به فکرش رسید شاید هوای بیرون که طبیعی است خنک تر باشد برای همین برخواست وعرض اتاق وهال را پشت سرگذاشت و درب را بازکرد و وقتی هوای بیرون باگستاخی گرمایش رادرصورتش دمید برگشت و با لباس هایی که برتن داشت به زیر دوش حمام رفت.

ولی به جای آب سرد، آبی گرم که آفتاب آن را در لوله های نیم اینچ فلزی به فوران واداشته بود برتنش پاشیدن گرفت، پس خود را از آب کنار کشید و مثل گربه ای که به جز خیس کردن خود زیر باران کاری از دستش برنیامده و خواسته باشد خود را سرزنش کند، به خود تکانی داد و آب را به صورت قطرات بر محیط اطرافش پخش کرد و از اینکه بقیه آب از لباس ها و بدنش نزول کند و از کف پاهایش بر فرشها بچسبد ، باکی به خود راه نداد. گیسوان خیس و بور خودرا با عصبانیت به جلو و عقب تکاند و با صدایی که توی آن اتاق عریان به زحمت شنیده می شد با خود شروع به حرف زدن کرد.همان طور که هوای پنکه به لباس خیسش برخورد می کرد و شکل و شمایل کولر دوتیکه رابرایش پیدا کرده بود به طرف قابلمه ای که رویش را پوشانده و حکم جانونی پلاسکو را داشت رفت و تکه نانی از آن خارج کرد و بدون اینکه قسمت خمیر و سوخته اش را جدا کند به دهان گرفت و شروع به جویدن کرد و دوباره به طرف پنکه برگشت.

تنهایی و کندی زندگی باعث شده بود که هر چیز را جدید و تازه ببیند و حالت تعجبی را در او بوجود می آورد، بنابر این وقتی که نیم نگاهی به گوشی تلفن انداخت ، لبخندی کوچک ، گونه هایش را به بالا کشاند و به یاد آن روزهایی افتاد که در سوسنگرد تلفن در منازل راه افتاده بود و بچه های شهر تا مدتها کارشان مزاحمت برای همدیگر بود. ته دلش خندید.حالا آن تلفن در آن شهر غریب می توانست مایه ی امیدواری باشد و بعد که یادش آمد که هیچ شماره تلفنی در اختیارش نیست تا با آن تماس گیرد و خانواده اش به روستا رفته اند و خودش به همراه همسرش به این شهر غریب آمده اند دلش گرفت، سپس به رویا رفت و در همان حالت در جلوی پنکه دراز کشید.
تبسم های گاه به گاه، غم های ناگهانی که چون صاعقه از کنار قلبش می گذشتند، حالت هایی بودند که در تنهایی ، خودراباآن هاسرگرم می کرد. می شود گفت که با خودش دلخوش بود. باد پنکه رفته رفته لباس های خیسش راخشک کردوموهای پر پشتش آثاری ازرطوبت بر فرش موکت مانند، برجای نمی گذاشتند.

آه عمیقی کشید و در آن تنهایی همراه باانتظار، که هر روز تکرارمی شد تا همسرش از کار برگردد، او را به خمیازه واداشت و دستهایش را با بی قراری یا نومیدی دراز کرد، سپس ول خورد و دستش را زیر سر گذاشت، پاهایش را جمع کرد و نشست و همان گوشی تلفن را دوباره نظاره کرد ولی این بار انگار چشمش به چیزی چندش آور برخورد کرده یا شیئی نوظهور دیده ، به آن زل زد و مثل مادری که احساس کرده باشد که کودکش می خواهد گریه کند و گرسنه است ولی شیری در پستانهایش نیست، ته دل احساس کرد که تلفن به خودش فشار وارد می کند و می خواهد استفراغ کند و حالت تهوع به آن دست داده است. همین جور که خشکش زده بود و چشمش را از آن برنمی داشت که تلفن زنگ زد.ابتدا ترسید ، عضلات بدنش حالت کسی را گرفتند که تب و لرزدارد و بدنش مرتعش شده ، بعد فکر کرد که شوهرش ا ست ، ولی همسرش طی مدتی که به آن شهر آمده اند ، عادت نداشت که زنگ بزند ، تازه در آن جایی که کار می کرد تلفن در اختیار نداشت.

دوباره حالت خوشحالی به او دست داد و با خود گفت:شاید خانواده یا یکی از آشنایان شماره تلفن خونه اش را بدست آورده اند به او زنگ زده اند . لبان ترسانش که بر همدیگر چفت شده بودند ازهم باز شدند و حالت تبسم به خود گرفتند. برخواست و به طرف گوشی تلفن که به دیوار چسبیده بود رفت ، گوشی را برداشت و گفت:الو.
یک نفر که صدایی خشن و مردانه ای داشت گفت:الو.
متوجه شد که صدای این مردآشنا نیست مکثی کرد و ادامه داد بفرمائید.
مرد در جوابش سئوال کرد منزل یعقوبی؟
زن حالت مسرت بخشی به او دست داد و احساس کرد که شخصی که با او صحبت می کند آنها را می شناسد پس با حالتی شادی بخش گفت:بله، بله، درست گرفتید.
خوشحالی و سرور بدون اینکه به آن طرف خط منتقل شود ، خشکیش ادامه یافت و پرسید،آقای یعقوبی هستند؟
زن با حالت بی تفاوتی جوابش داد.خیر،ایشان سرکار هستند، بفرمائید.

مرد در جواب گفت:خانم،پس شما گوش هایتان راخوب باز کنید و پیام مرا دقیقاً به ایشان برسانید. پسر عموی ایشان برادر ما را دراهواز کشته است و ما هم قصاص خون برادرمان را می خواهیم . برایمان هم فرق نمی کند که آن شخص کی باشد، همه اعضای طایفه شما به ما بدهکارند به ایشان بگو چنانچه پسرعمویشان خود را به ما معرفی نکند ،خودش را خواهیم کشت، اصلاً خانه اش را به آتش خواهیم کشید.

بدون اینکه منتظر باشد که زن بیچاره با او صحبت کند تا او را آرام کند یا به او بگوید که آنهادرآن شهر غریب و تنهایند و دستشان ازاقوام کوتاه است گوشی را قطع کرد.
اضطراب و نگرانی باعث شد که تا مدتها همان جا درکنار دیوارگوشی را بگیرد و بایستد. سپس گوشی ازدستش افتاد و از تلفن آویزان شد ،به انسان خنثی ایی تبدیل شد که نمی داند چکار بکند ، ابتدا به محل دراز کشیدنش برگشت و نشست، حس کرد که دیوار اتاق به دور سرش می چرخد. دلش می خواست که گریه کند ولی گریه نکرد و فقط گلویش را بغض ، محکم می فشرد، لب هایش می لرزید و حرف هایی که گوشش چند لحظه پیش شنیده بود او را به هیجان آورده بود.

ناگهان زیر خنده زد.وسپس زیرلب گفت:طایفه ی یعقوبی!!

شرمی عمیق چشم های خاکستری بی روح و لب های وارفته اش را پوشاند ،سپس دوباره ترس درچهره اش نقش بست ، به اطراف خیره شد ، لباس بلندش را روی پاهایش کشید ، مثل کسی که در خلوتش دخالت کرده اند سعی کرد که خود را از پیرامون اش جدا کند . ولی کلمات مرد در پشت تلفن چون پتک بر مغزش فرود می آمدند و هر واژه ای را که شنیده بود در زیر لب ادا می کرد ولی کلمه ی قصاص در بین کلمات ادا شده مرور می شد و آن وقت مثل اینکه با خود گفت و گو کند چند بار با صدای بلند کلمات را تکرار کرد. سپس با لحنی حاکی ازاحترام وبسیاررسمی وآهسته گفت:منظور این آقا ما هستیم؟

آفتاب همه جا را می سوزاند و گرما را از بام به درون خانه می فرستاد، شرجی نفس را به شماره انداخته بود ولی زن در آن لحظات این وضعیت آزارش نمی داد. که به ناگاه صدایی بلند از حیاط خانه برخواست، از جا پرید و با لحنی جیغ مانندفریادزد،امد، حامد، تویی؟

یکراست به طرف درب دوید ولنگه ی آن را پیش کشید و باز کرد.گرمای آسفالت باقیمانده ی رطوبت را از بدنش زدود و گویی وجودش را از خشم و حیرت پر کرد. ماشین حمل زباله که درهربار گذشتن از چاله چوله ها و مانع های خیابان ، آهن های قراضه واگن را به بدنه می کوبید و صدایی مهیب را می ساخت. حالت اشمئزاز گونه ای را در او سبب شد . منتظر ایستاده بود انگار کما بیش می اندیشید که این انتظار مردش را به درون خانه می کشاند.دیگر چیزی نگفت ، به درب پشت داد و با پهلویش آن را بست.

نشاطی که تا لحظاتی پیش دراودرحال جوشش بود، رنگ باخت و خشم جای آن راگرفت.واردهال شد و دوباره به پنکه نزدیک گردید سپس در حالتی که اضطراب وجودش را مملو از خویش کرده بود . شروع به قدم زدن پیرامون اتاق شد ، گویی واقعه ای ریشخند آمیز که دیگر حالت رازگونه خود را از دست داده و خودش را بر او تحمیل کرده بود حادث شده و باعث شده بود که فقط راه برود ، وقتی که از پنجره آشپزخانه که مشرف به حیاط خانه بود می گذشت گاه بگاه درنگ می کرد و به دیوارهای آجری که باران های اسیدی زمستانه رنگ و روی آن ها را زدوده بود ، چشم می دوخت و هنگامی که آرام می شد رخوتی وصف ناپذیر وجودش را در می نوردید.

بناگاه خود را بر زمین انداخت و به یاد گفته پدرش افتاد که می گفت:آدم باید زمین بخورد قبل از اینکه زمین او را بخورد ، ولی این زمین خوردن برایش مساوی با مرگ خود و همسر و زندگی تازه شان بود.نشست و چشمش را به پنکه دوخت و همین طور که باد گرم را پروانه های گرد و غبار گرفته از خود بیرون می دادند ، انگشت ها یش را در لابلای گیسوانش فرو برد و در اعماق آن حرکت دورانی نگریست و سعی کرد که از لابلای آنها حامد را ببیند ولی شوهرش هنوز فرسنگ ها با او فاصله داشت.
زن سپس با حالتی بهت زده ، وضع دشوار خود را در ذهن مرور کرد . دیدن جسم خون آلود شوهر که بر بالای دست های همکارانش وارد اتاق می شود او را به وحشت انداخت و با خود گفت:اگرمن و شوهرم را در رختخواب ، هنگامی که در خواب عمیق با رویاهای بچه گانه ای که هر شب با آنها شبم را به صبح می رسانم ، آتش بزنند در کناراو بودن بهتر از این است که او را مرده برایم بیاورند سرش را لابلای بازوهای استخوانیش به پنکه نزدیک کرد و با خود شروع به حرف زدن نمود .
ادامه دارد. ………..