خواسته کودکانه!

دیدن شاه مملکت یکی از خواسته های کودکانه ام شده بود و وقتی سال 1352 تلویزیون خریدیم،هر چندبار که تصویر ایشان را نشان می داد،باتوجه به شکل و شمایل ایشان و تعداد مدال های روی سینه اش خیلی علاقه مند بودم ایشان را از نزدیک ببینم و تفاوت نفر اول مملکت با آدم های معمولی […]

دیدن شاه مملکت یکی از خواسته های کودکانه ام شده بود و وقتی سال 1352 تلویزیون خریدیم،هر چندبار که تصویر ایشان را نشان می داد،باتوجه به شکل و شمایل ایشان و تعداد مدال های روی سینه اش خیلی علاقه مند بودم ایشان را از نزدیک ببینم و تفاوت نفر اول مملکت با آدم های معمولی برایم ایجاد یک حس کنجکاوی شده بود وقتی که در سال 1353در رادیو و تلوزیون اعلام کردند که ایشان به استان خوزستان و شهر اهواز سفر می کند،دیگر عزم خودم را جزم کردم که هرطور شده ایشان را از نزدیک مشاهده کنم.

معمولا وقتی شخص مهمی به هر منطقه ای سفر می کرد،برای ورود ایشان مقدمات متعددی را انجام می دادند،یکی از این کارها تدارک و آموزش گروه استقبال کنندگان بود و در آن زمان معمولا از آوردن بچه های محصل دوره های راهنمایی و ابتدایی در این مراسم جلوگیری می شد و فقط پیشاهنگ های این دوره ها را برای استقبال می بردند. پیشاهنگ ها افرادی بودند که حداقل بایستی کلاس پنجم به بالا باشند و آموزش خاصی می دیدند،آنها همچنین لباس خاصی به تن می کردند،لباس هایی به رنگ خاکی و با شکل و شمایل نظامی.

پیشاهنگ های مدرسه را برای مراسم استقبال از ماه ها قبل آماده می کردند، دقیقا نمی دانم کلاس چهارم بودم یا پنجم ولی مرا بعنوان پیشاهنگ قبول نکردند گفتند شما باید از قبل عضو می شدی!(ظاهرا برای انجام تحقیقات محلی) اما من که مصر بودم حتما شاه را ببینم پیگیر زمان آمدن ایشان شدم،روزی که قرار بود بچه ها برای استقبال بروند،من هم لباس نویی که داشتم را پوشیدم و به مدرسه رفتم،اما مربی پیشاهنگی گفت شما حق نداری بیایی!

گفتم آمده ام با شما همراهی کنم،البته شانسم این بود که تیم ایشان تکمیل نشد و من هم با لباس های معمولی سوار اتوبوس پیشاهنگ های مدرسه شدم و به سمت میدان چهارشیر اهواز به راه افتادیم. محل استقرار ما میدان چهارشیر به سمت کیانپارس کنار فنس منازل نیوساید شرکت نفت بود و به هرکدام از ما یک پرچم کوچک سه رنگ با نماد شیر و خورشید تحویل دادند،به دلیل اشتیاقی که داشتیم قبل از آمدن شاه،پرچم ها را در هوا تکان می دادیم و خوشحالی می کردیم. ایشان در یک ماشین روباز با موهایی به رنگ مشکی و آبی و مقتدرانه مانند هیتلر سرپا و با یک دست به سمت جلو ایستاده بود و به همه حاضرین و دیدار کنندگان سلام می داد. از شوق دیدار ایشان بی تاب شده و در پوست خود نمی گنجیدیم و با اینکه تا بعد از ظهر چیزی برای خوردن به ما نداده بودند و سر پا ایستاده بودیم،ولی احساس خستگی،گرسنگی و تشنگی بر ما غلبه نکرد.

زمان بابادی شوراب