قیــچـــی…

دکتر فاضل خمیسی : هنوز شبه ! انگار این شب تموم شدنی نیست، قبلاً غروبها یه نمایی از روشنایی روز داشتند اما حالا شبها از همان غروب، ساز تاریکی میزنند .تاریکی غروب بود که زنگ زد ، کلی احوال پرسی و جویای احوال همدیگر شدیم ، سرایدار مدرسه بود،میگفت برای تأمین مخارج دختر بیمارش دلش […]

دکتر فاضل خمیسی : هنوز شبه ! انگار این شب تموم شدنی نیست، قبلاً غروبها یه نمایی از روشنایی روز داشتند اما حالا شبها از همان غروب، ساز تاریکی میزنند .تاریکی غروب بود که زنگ زد ، کلی احوال پرسی و جویای احوال همدیگر شدیم ، سرایدار مدرسه بود،میگفت برای تأمین مخارج دختر بیمارش دلش به فروش بوفه و دانش آموزان خوش بود که «کرونا» در ِ این رزق را هم بست!

از پشت تلفن هم میشد به درماندگی و استغاثه اش پی برد . بنابراین خودم را برای خوردن چای به منزلشان دعوت کردم ، بوی الکل در فضای اتاق پیچیده بود به شوخی گفتم : خیلی از کرونا میترسی که همه جا را با الکل می شوری که با خنده پاسخش «نه» بود !

حال دختر بیمارش را که پرسیدم ، جواب داد ، بوی الکل بخاطر همین است زیرا وقتی پوستهای زخمش را با قیچی میبریم قبل از پانسمان باید زخم‌ها را ضدعفونی کنیم ، سپس با صدای مهربانه ای دخترک را صدا کرد ، الله اکبر…نحیف و رنگ پریده و مملو از درد! این همه رنج برای آن دختر هشت یا نه ساله دهشناک بود ، پاها ، دست و حتی گردنش زخمهای باز داشتند ، وقتی پدر به قیچی ای که در لیوان الکل قرار داشت اشاره و گفت هر روز مجبور است با این قیچی پوست زخم‌ها را ببرد ، دخترک غمگینانه نگاهش را به پدر دوخت ،گویا این بیماری از نوع «بیماری‌های خاص »بوده که درمان قطعی ای برایش پیدا نشده ، صحبت به دراز کشید ، خیلی برای شام اصرار کرد اما زحمت ندادم … ..

به بچه ها در منزل قول دادم امشب برایشان ساندویچ بگیرم ، از آن ساندویچ های سرد آماده، وقتی سفارش دادم ، بلافاصله ساندویچ ها را جلویم گذاشت ، از تاریخ مصرفشان پرسیدم ، فروشنده گفت : ساندویچ سرد را چون گوجه و سس دارند را بیشتر از دو روز در یخچال نگهداری نمیکنیم ، وقتی پرسیدم پس از دو روز می اندازید دور ، گفت که نه!

برای رضای خدا !! میدم به بیچاره ها …. پاسخی نداشتم.تو گروههای مجازی سرچ میکردم ، بعد از خبر دادگاهی «طبری» و بحث های میلیاردی و برج لاکچری و … ، یک آگهی از سایت دیوار که در گروه کپی و به اشتراک گذاشته شده بود نظرم را جلب کرد:تصویر از قابلمه ای بود که گویا درونش پُر از پای مرغ بود و زیر آن خانمی کامنت گذاشته بود که : بخدا مردم ! من مادر چند طفل هستم که شوهرم بیکار و چندین ماه بچه هایم گوشت نخورده اند ، امروز از مرغ فروشی پاهای مرغ آورده دارم برایشان درست میکنم ، کمکم کنید بخدا مستحقم…. همه این اتفاق‌ها در تاریکی یک شب بودند…خوابم نمیآید ، از بیداری هم کلافه ام …چه میشد جدمان ابوالبشر به هنگام کندن سیب از درخت ، پایش پیچ میخورد و از خوردن سیب منصرف میشد، دانایی را میخواستیم چکار….