سایه های تئاتر بر بکگراند زندگی – ۹
سید کاظم قریشی : سلام سید کاظم ،صدای یک زن بود : شما؟!! : شمارهی عابر بانکت رو بفرست. صدای زنانهی آن طرف خط، این را گفت. سید کاظم نگاهی به ساعت موبایلش کرد : حالتون خوبه؟! : چرا میپرسی؟! : ساعت چنده؟! : خب ساعت، (کمی سکوت)، بد موقع زنگ زدم؟! : ساعت چهار […]
سید کاظم قریشی : سلام سید کاظم ،صدای یک زن بود
: شما؟!!
: شمارهی عابر بانکت رو بفرست.
صدای زنانهی آن طرف خط، این را گفت. سید کاظم نگاهی به ساعت موبایلش کرد
: حالتون خوبه؟!
: چرا میپرسی؟!
: ساعت چنده؟!
: خب ساعت، (کمی سکوت)، بد موقع زنگ زدم؟!
: ساعت چهار صبحه، درسته؟
: ساعتت دقیقه سیدکاظم
: هنوز نشناختمت
: منم حسنه.. حالا شمارهی کارتت رو بفرست
: حسنه؟! حسنه؟!
حسنه خودش را در آغوش سید کاظم انداخت ولی سید کاظم جا خالی داد تا دختر مردم توی بغلش نیفتد. متاسفانه سر دختر به گوشهی سن خورد. سر دختر شکافت. خون روسری دختر را رنگین کرد. سید کاظم پیراهن قرمزش را پاره کرد و زخم را بست.
: پاتون پیچید؟!
سیدکاظم به دختر گفت
: نه خواستم مثل فیلمها خودمو توی بغلت بندازم
: دختر! خجالت بکش.. من سیدکاظمم
: …
: ….
: ….
(چون احتمال داده میشود که جوان زیر هیجده سال و همچنین زنم این نوشته را بخوانند خودم با دست سید کاظمیام دست به خودسانسوری خودخواسته زدم)
حسنه خواست دستش را روی زخم بگذارد ولی این کار را نکرد. به صورت سید کاظم نگاهی کرد. چون نمیتوانست سید کاظم را بغل کند مجبور شد صندلی جلویش را بغل کند سپس زد زیر گریه. حسنه سعی کرد با آستین نفنوفش اشکهایش را پاک کند ولی به خاطر افتادن روی کف سالن تئاتر، آستینش خاکی شده بود. این کار را نکرد
: پدرم سرطان خون گرفته و توی بیمارستان سینا داره میمیره
: خب (سیدکاظم که دیگر تن پوشی نداشت، سعی کرد با کف دستهایش به صورت ضربدری تن عریانش را بپوشاند تا چشم نامحرم به آن نیفتد)
: مادرم بخاطر بی پولی خودکشی کرد (این دیالوگ را سیدکاظم به خاطر جنبه بدآموزیاش سانسور و تغییر داد وگر نه دختر گفته بود که مادرش تن فروشی کرد و نه خودکشی )
: بعد! (سید کاظم همچنان در آن حالت عجیب مانده بود. هرچند که دختر اصلا به سید کاظم نگاه نمیکرد ولی تربیت خانوادگی سیدکاظم به او اجازه نمیداد جلوی غریبهها عریان باشد)
: برادرام رفتن به جنگ شیخ حایچ …
: شیخ حایچ! (سید کاظم خواست بگوید چه خریه ولی نگفت. این بخاطر تربیت خانوادگیاش نیست چون خودش تصمیم گرفت چیزی نگوید)
: اگه شیخ حایچ زمین پدرم رو نمیگرفت هیچ وقت مجبور نمیشدیم به شهر پر از دود و آلوده اهواز بیائیم
: برادرات چی شدن؟
: برادرام چی شدن سیدکاظم؟ (دختر با تشر گفت)
: خب شیخ حایچ چی شد؟!
: شیخ حایچ چی شد سید کاظم؟(این را هم با تشر گفت و تفی به روی کف سالن تئاتر انداخت )
: اصلا چقدر پول کارتو راه میاندازه؟
: سیدکاظم سیدکاظم خوابیدی؟
: م م م م (سیدکاظم از خواب پرید به خودش قول داد قبل از خواب اصلا فیلم ترکی نبیند)
: بفرست سیدکاظم
: فاطمه زهرا لیلی یادم رفت اسمت چیه.. میگم چرا باید بفرستم؟!
: حسنه دختر ناصر پسر حجی چلاب… ی مبلغی بهت بدهکارم
: حجی چلاب کیه؟
: حجی چلاب دیگه
: خدا رحمتش کنه دزد محترمی بود
: حجی چلاب همونی که با تفنگ ام یک به جنگ انگلیسیها رفت
: راستش یادم نمیاد کدوم لیلائی
: سید کاظم من حسنهام ولی چرا اینقدر به لیلا گیر دادی؟
: مگه نگفتی اسمت لیلاس؟
: گور پدر حسنه…. اصلا من لیلام خوبه؟!! فقط بهم بگو چند تا لیلا میشناسی؟!
: خیلی زیاد.. همین خانمم اسمش لیلاس
: خانمت اسمش سعاده لقبش ام باقر
: ولی توی خونه بهش میگم لیلا… زنمه و آن طور که دوست دارم صداش میکنم
: ظاهرا عاشق لیلائی .. ای قیس بن الملوح!
: سیدکاظم قریشیام
: هر کی میخوای باش فقط اون شماره کارتت رو بفرست
: به خدا نمیدونم چی بگم؟! ساعت چهار صبح بابت نمیدونم چی میخوای شماره کارت برات بفرستم که بهم پول بدی
: من حسنه سابقم و لیلای فعلی و درضمن ساعت چهار و هیجده دقیقه صبحه.. شماره کارتت رو بفرست
: ی راهنمایی کن حسنه سابق
: من زن اسپانسر قسمت قبل سایههای تئاتر تو هستم
: سلامت باشی شوهر شریفتان در چه حاله؟
: به دیار باقی شتافت
: بسلامتی ان شاءالله… احتمالا رفته تئاتر ببینه تا بیاد اینجا منو راهنمایی کنه
: شوهرم جان به جان آفرین تسلیم کرد
: مرد؟
: با اجازهات
: اون کاپشن تمساح تایلندیاش چی شد؟
: داری به من دلداری میدی یا مسخرهام میکنی؟
: خدا رحمتش کنه… ساعت چهار صبحه الان
: چهار و بیست و نه دقیقه صبحه
: خانم میخوام بخوابم
: مرحوم وصیت کرده پول اسپانسری شما رو بدم
: در قبال چی؟
: تا اسم آن مرحوم را توی بک گراند ذکر کنید
: همین؟!
: همین
: شما نظری درباره کار نمیخواید بدید؟
: باعث افتخاره که کار سیدکاظم رو ببینم و دربارهاش نظر بدم
: عبدالله نیسی هم تشریف میاره؟
: صد در صد
: بچهات چی؟
: بچهام چشه ؟!
: نمیخواد کارمو نقد و بررسی کنه؟
: باعث افتخاره که بچهام کار سید کاظم رو ببینه و دربارهاش نظر بده
: عبدالله نیسی….
: حتمن میاد
: میدونی خانم.. گه میخورم تئاتر کار کنم.. اصلا من اگر میدونستم آدمهایی مثل شما قراره پشتیبان هنر بشن هیچ وقت تئاتر کار نمیکردم …
سید کاظم تلفن را قطع کرد و یک هفته و شش ساعت و پنجاه و یک دقیقه و سی ثانیه به خودش ناسزا گفت که مرتکب حماقتی به نام کارگردان تئاتر شده بود
*بیستم خردادماه ۱۴۰۳*
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰