دکترمهربانِ دخترم‌!

من معلم ام، هفته پیش رو، هفته ی معلم!. امروز بهترین پاداش خدمتم را بعد از سی سال گرفتم؛ و علیرغم همه دلخوری ها، به مردم کشورم افتخار کردم، و درک کردم، چه مهربانی ها زیر خیلی لایه های سخت زندگی پنهانند!!.اما چی شد : امروز برای سرکشی به یکی از مدارس دخترانه محروم که […]

من معلم ام، هفته پیش رو، هفته ی معلم!. امروز بهترین پاداش خدمتم را بعد از سی سال گرفتم؛ و علیرغم همه دلخوری ها، به مردم کشورم افتخار کردم، و درک کردم، چه مهربانی ها زیر خیلی لایه های سخت زندگی پنهانند!!.اما چی شد : امروز برای سرکشی به یکی از مدارس دخترانه محروم که به غلط حاشیه خوانده میشود،باتفاق دو تن از همکاران مراجعه ای داشتم، در بدو ورود تعدادی از دختران که بنظر میآمد کلاس پنجم هستند، و بعد از پرسیدن این حدس درست از آب درآمد در حیاط مدرسه مدرسه مشغول خواندن یک آواز محلی بودند : < هله یه رمانه و الهلوه زعلانه >؛ (آهای انار! آن زیبا رو با تو قهر کرده)، با دیدن ما به یکباره ساکت شدند و با حیایی آشنا، و خجالت که خاص دختران این مناطق است، پشت هم پنهان میشدند، از آنها خواستم ادامه دهند، دخترانم خندیدند، و من خوشحال از لبخند آنان، اما نگران از فردا و آینده که این فرشتگان، خنده های دوران مدرسه را با حسرت بیاد بیاورند.

 

در راهروی مدرسه، پیرزنی عصابه به سر ( سربندی که زنان عرب معمولا در هنگام عزا به سر میبندند)، روی زمین نشسته و غرق افکار خود بود، نزدیکتر شدم، دیدم آهسته با خودش حرف میزند، از انبوه کلماتی که میگفت این جمله توجهم را جلب کرد؛ الله کریم!!.از او خواهش کردم در دفتر مدرسه در کنارم بنشیند ، و از دلیل حضور و زندگی اش بگوید، وقتی با آن نجابت مادرانه اش در کنارم نشست، چقدر ، آشنایی آرام بخشی حس کردم، قلبم میگفت او مادرم است، مادری که خیلی سال پیش از دست داده بودم، اینبار مادر بزرگ فردوس لب سخن گشود :

پسرم سه سال پیش در تصادف فوت شد، و بدلیل اینکه بیمه نبود و کار آزاد داشت، هیچ دیه یا حقوق ماهانه ای برای دو فرزند و همسرش در نظر گرفته نشد، و مادر دو فرزند بدلیل فقر و ناچاری سال گذشته ازدواج کرد، و بدنبال سرنوشت نامعلوم خود رفت و اکنون من تکفل پسر ۱۱ ساله و دختر ۹ ساله ی پسر مرحومم را بعهده دارم، به میان حرفش پریدم و گفتم : پس! بخاطر پسر مرحومت لباس سیاه به تن و عصابه به سر داری؟ که با آهی پاسخم داد : آره، البته! شش ماه پیش هم پدر بزرگ بچه ها به رحمت خدا رفت!!!.مگر یک زن فرتوت و رنجور چقدر طاقت دارد، که چنین باید مورد امتحان خدا قرار گیرد!!

از معاون مدرسه خواهش کردم، فردوس، آن دخترکلاس… که مادر بزرگش با احساس مسوولیت تام، هر روز در گرما و سرما او را به مدرسه میآورد و سپس ظهر پس از کلی پیاده روی با ناز و نوازش او را به خانه برمیگرداند، را صدا بزنند،،دختری خنده رو با ظاهری مرتب وارد دفتر شد،او را به آغوش گرفتم، بخاطر مادربزرگ فداکار و بزرگش، بوی یتیمی نمیداد، معلوم بود، که آن شیرزن از گلوی خود میگرفت و به بچه ها میداد و احساس میکردم، او در این کار با خود و خدایش عهد کرده بود که نگذارد، تا زنده است، غم بی مادری و یتیمی بر چهره آنان بنشیند، روی گونه سمت راست دختر عزیزم یک لکه ماه گرفتگی قرار داشت، که گویا تحت مداواست، وقتی چگونگی درمان را پرسیدم از پاسخی که شنیدم، احساس کردم، این سرزمین هیچوقت از محبت و مهربانی خالی نمیشود، ؛ مادر بزرگ گفت : وقتی فردوس را جهت مداوا نزد یکی از متخصصان پوست بردیم، او برای درمان و رفع ماه گرفتگی چهره فردوس که گویا با لیزر انجام میشود، مبلغ سه میلیون تومان طلب کرد، اما وقتی با ناامیدی از او خواستیم تخفیف دهد، نپذیرفت! وقت خروج از مطب به او گفتم کاش ملاحظه میکردید ، آخه، فردوس یتیم است، دیدم، آن دکتر که تا پیش از این در خصوص پول کلی قاطعانه صحبت میکرد، ناگهان منقلب شد، و با کلی عذز خواهی و محبت گفت که من در این مطب بچه های یتیم را رایگان ویزیت و درمان می کنم، و…

روی این حساب است، که اکنون فردوس بدون حتی پرداخت یک ریال با محبت کامل تحت درمان است و برای تکمیل مراحل درمان دو مرحله دیگر دارد، آن مادر ادامه داد؛ خدا این دکتر را خیر دهد، با فردوس مثل دخترش و شاهزاده ها رفتار میکند، و بحمدالله روحیه این دختر خیلی خوب شده است…دکتر عزیز!از تو ممنونم که دخترم را بدون هیچ چشمداشت درمان میکنی و با روح بزرگت به او یاد میدهی درزندگی امیدوار و به مردمان سرزمینش، خوش بین باشد.من در این هفته که قرار است پاسداشت شغل و کارم باشد، دستت را میبوسم و خواهش میکنم، مواظب فردوسم باش.

فاضل خمیسی
اردیبهشت ۹۷