زیر پوست شهر!

چندی پیش مطلبی در فضای مجازی منتشر شد مبنی بر اینکه دانشگاهی(بی نام) پژوهشی انجام داده و به این نتیجه رسیده است که مثلا تا بیست سال دیگر از عربهای اهوازی و خوزستانی احدی باقی نمی ماند، پیش از آنکه ادامه دهم؛ بگویم که مطلب مذکور نشانه های یک پژوهش دانشگاهی را از اساس نداشت […]

چندی پیش مطلبی در فضای مجازی منتشر شد مبنی بر اینکه دانشگاهی(بی نام) پژوهشی انجام داده و به این نتیجه رسیده است که مثلا تا بیست سال دیگر از عربهای اهوازی و خوزستانی احدی باقی نمی ماند، پیش از آنکه ادامه دهم؛ بگویم که مطلب مذکور نشانه های یک پژوهش دانشگاهی را از اساس نداشت و بیشتر شبیه مطالبی بود که در نشریات زرد به وفور یافت می‌شوند؛ با این همه برخی از دوستان با نگرانی مطلب را می خواندند و منتشر می‌کردند تا در نتیجه مخاطبان بخوانند و در نگرانی‌شان شریک شوند.

گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر می گفت برای باور دروغی، انرا به شدت تکرار کنید و ماهیت تبلیغات را در همین می‌دید و البته در کارش به شدت موفق بود، هنوز هم می توان ردپای تئوری گوبلز را در برخی رسانه ها و تحقیقات و نتایج تحقیقات دید اما امروز نمی توان به تفکر گوبلزی خیلی هم دل بست، چرا که مرجعیت خبر و اطلاعات از دست مراجع رسمی مثل شبکه های تلویزیونی و رادیویی و امثالهم درآمده؛ امروز مردم خود خبر را می‌سازند، می نویسند، انتخاب می کنند، منتشر می کنند و بر علیه تکرار دروغ می تازند.مطلب مذکور را چندسال پیش خوانده بودم و البته همان موقع هم باور نکردم چرا که متن یاد شده تهی از هرگونه استاندارد پژوهشی بود؛ در این میان باز نشر مطلب مذکور و همزمانیش با برخی اتفاقات مرا بر آن داشت تا این وجیزه را بنویسم و از خوانندگان باهوش قرائتش را طلب کنم.

در همین زمان انتشار مطلب یاد شده؛ از اتفاق آشنایی قدیمی چند فیلم و مطلب و موسیقی و همان یادداشت را برایم فرستاد، دیدن نام آشنای مذکور در میان نام گروهها و دوستان واتساپی که لطفشان شامل حالم شده بود و چیزی فرستاده بودند به خودی خود جای تعجب نداشت، اما با انگشت زدن بر نام این آشنا، آنچه برایم فرستاده بود با توجه به کاراکتر و تیپ شخصیتی ایشان، متعجبم ساخت، لابد می پرسید چرا؟ اندکی صبرسحر نزدیک است.چرا از مطالب ارسالی این آشنا متعجب شدم؟ پیشتر بگویم که کل فیلم ها و یادداشتها و … در موضوع و دشواریهای زیست انسان عرب و بومی خوزستان بود، انسانی که در کنار چاههای ثروتمند نفت، دچار چاه ویل فقر و بیچارگی است و زیستگاهش نشانه از نکبتی است به نام نفت و نیشکر و … انسانی که حتی رگ شیرین نیشکر، تلخی جانش را مضاعف ساخت و کشاورز هزاران ساله را به حاشیه اجتماع پرتاب کرد.

از این فیلمها و یادداشتها بسیار دیده و خوانده ایم، به طبیعت حال دیگر جای تعجب ندارند اما آنچه متعجبم ساخت نه متن که ارسال کننده اش بود، انسانی که او را به دور از هیاهوی اجتماع دیده بودم، انسانی که هر چند دانشگاه رفته است اما آنچه آموخت (سر در گریبان گرفتن) بوده، اینکه گربه را نباید شاخ زد، اینکه بیرون از خانه متولیش تو نیستی و آنچه اتفاق می‌افتد به تو ربطی ندارد، آموخته که خود را از اطرافش جدا کند؛ با در ضد سرقت و یا با نرده های چند متری بر دیوار و یا با پنجره های چند جداره که صدای بیرون را تا سر حد صفر دیسیبل خفه می کنند؛ حتی اگر نوای خسته بانویی باشد که با عبای مندرس و کهنه اش حکایت از زمینهای سبز می کند، زمین‌هایی که پیش از زهراب نیشکر، گندم و نعمت را به خانه ها می آورد؛ و این تمام چیزی بود که ایشان آموخته بود و همو اینک نه فریاد که جیغهای ممتد مردمی را به سمت من هدایت می کرد که از تبعیض خون دل می خورند و با خاطرات روزها و شبان خوششان به دور از همه چاههای نکبت نفت، جسمشان را به سوی گور می کشند، و این؛ همان چیزی بود که مرا متعجب ساخت و پرسشی در ذهنم متولد شد که یعنی چه؟ چطور پنجره دوجداره خانه اش را گشود و در ضد سرقتش را؟

آشنای ما تا دیروز قومیتش را چیزی در حد یک امر سانتی مانتال می‌دید، نه تنها خود را بلکه دیگران را نیز منفک از چنین مفهومی نمی‌شناخت، اما امروز قصه از بودن می گوید و این همان اتفاقی است که در زیر پوست شهر روی داده، چرا که در امروزی که هستیم معرفت، سلاح سلاخی رسانه های رسمی نیست ، بلکه پدیده ای است که درهای فولادین ضد سرقت را شرمنده میکند و جدار پنجره های چند جداره امکان متوقف کردن صدایش را ندارد، در این میان تنها چیزی که ممکن است کالبد معرفت را خونی کند، جهل برخی کسانی است که نامشان(برخی مدیران!) است.واقعیت روزمره توانست به زیر پوست آشنایمان رسوخ کند و نگاهش را از(به من چه) به (ببینیم) تبدیل کرد؛ آیا امیدوار باشیم که آن برخی مدیران، قدرت درک چنین پدیده ای را داشته باشند؟!

غلامرضا جعفری