لبخندی در اتاق ایزوله!

از صبح غباری که اینبار علاوه بر چشم، قلب را هم میسوزاند، آسمان اهواز را فرا گرفته است! .با هر بهانه ای تلاش داریم، دانش آموزی که طعم محرومیت!کودکی اش را ربوده، به دنیایش بازگردانیم، هر چند این بازگشت بصورت موقت بوده و شاید برای ارضای وجدان درونی باشد، اما به مناسبتهایی و با کمک […]

از صبح غباری که اینبار علاوه بر چشم، قلب را هم میسوزاند، آسمان اهواز را فرا گرفته است! .با هر بهانه ای تلاش داریم، دانش آموزی که طعم محرومیت!کودکی اش را ربوده، به دنیایش بازگردانیم، هر چند این بازگشت بصورت موقت بوده و شاید برای ارضای وجدان درونی باشد، اما به مناسبتهایی و با کمک دوستان و همکاران سعی در ایفای وظیفه اجتماعی شده است.برای سال نو! وقتی با آمار بالای ۸۰۰ یتیم دانش اموز فقط در ناحیه ۴ که غالبا در مناطق محروم مشغول تحصیل هستند، که ، اکثریت غالب عمر پدرانشان در هنگام فوت زیر ۵۵ سال و بعضا بسیار کمتر بوده!مواجه شدم، احساس کردم علاوه بر ۱۰ میلیون بیکار باید در آینده بفکر چندین هزار نفری ایتام که وضعیت حادتری از فرزندان بیکاران دارند، باشیم؛در حد بضاعت و نه از عددصفر امکانات دولتی!! کمکی هر چند اندک شد،

اما بر گردیم به امروز ظهر :با هماهنگی قبلی، با تعدادی از همکاران برای تفقد و اینکه اگر شود لبخندی بر لبان یک کودک سرطانی بنشانیم، راهی بیمارستان شهید بقایی و در بخش شفا که مخصوص بستری شدن اینگونه بیماران است شدیم،ترمز اشک ها را به عمد کشیدیم، و لبانمان را خندان ساختیم، به تک تک آنها سر زدیم،همگی شبیه هم بودند، از دیوارها درد میبارید، کودکی آنطرف تر از سوزش درد جانکاه سرطان جیغ می کشید، کاری بجز گریه از مادرش و پرستاری که آنجا خدمت می کرد بر نمیآمد، چه کسی گفته درد کشیدن هم تبدیل به عادت میشود، مگر اینکه خودش درد نکشیده باشد،

با تعدادی از آنها که دانش آموز بودند، و اکنون بجای نشستن روی نیمکت کلاس با رنگ های پریده منتظر شیمی درمانی یا تزریق برخی داروها روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودند، هم صحبت شدم، کودکانی از باغملک، شادگان، مسجد سلیمان، اهواز، ایذه و… و این کودکان چقدر آشنای قلبم هستند، احساس آشنایی گذشته با آنها در وجودم ریشه دواند، حسن از ایذه میگفت : خانواده اشان وضع مالی خوبی ندارند و آرزو دارد، یا زود خوب شود یا بمیرد!! دیگر طاقت ندارد، مادرش اینگونه برای آمدن و پرداخت کرایه دچار مشکل شود،آنطرفتر حدیث را دیدم، اینبار بسیار لاغر و رنگ پریده! در شهریورماه برای ثبت نام در پایه هفتم یکی از مدارس ناحیه و مشکل مالی مراجعه ای به اداره داشت، و مادرش وقتی گفت : یادتان هست تا شش ماه پیش حدیثم، سالم، سالم بود، و اکنون روز به روز در حال ذوب شدن است، !!!حدیث فقط نگاه میکرد، چه جوابی بدهم؟

چقدر دروغ بگویم، که به به! حدیث خانمی شده است !! کنار تخت دیگری کودکی با چشمان نیمه باز به سختی نفس میکشید، مادرش میگفت؛ نمیدانم اکنون که من اینجا هستم، دو دختر و پسر یتیمم چه می کنند.نمی توانم از جواد دل بکنم!! هر ساعت گوشم را نزدیک دهانش میگذارم، از اینکه لحظه ای بیاید و جواد دیگر نفس نکشد، میترسم! به او قول دادم با خودم به خانه و پیش خواهران و برادرش برمیگردانم،!! موهای جواد کاملا ریخته و به گفته پرستار بخش حال مساعدی نداره و اکنون باید ایزوله باشد..بخش را وسیعتر کرده اند! تخت خالی کمتر به چشم میخورد، در این فضا گران ترین حس! شادی است! روی اکثر اتاق ها ورود ممنوع و ایزوله! درج شده بود، مادران در اینجا به فکر خانه تکانی و تعویض مبلمان نبودند، حاضرند تمام دارایی خود را با لبخندی بر لب فرزند عوض کنند…وقتی از دارایی این و آن سخن میگویند و یا منصب این یا آنرا به رخ اجتماع می کشند! حالت تهوع مرا می گیرد .دارایی من لبخند حسن و حدیث و جواد است.

‌فاضل خمیسی
شنبه ۲۶ اسفند، نود شش