⁠⁠⁠⁠⁠گوسفندی که راست می گفت!!

تماس گرفتند ، و گفتند فردا ساعت ٧صبح به آدرس … حضور داشته باشید ، تا در معیت مسولان محلی و شاید هم ملی مراسم کلنگ زنی پروژه…درمنطقه … که از مناطق محروم به شمار میآید، به امید خدا و به همت مسوولان دلسوز انجام پذیرد.بخاطر تاکید و جلوگیری از سرزنش مافوق علیرغم عدم اعتقاد […]

تماس گرفتند ، و گفتند فردا ساعت ٧صبح به آدرس … حضور داشته باشید ، تا در معیت مسولان محلی و شاید هم ملی مراسم کلنگ زنی پروژه…درمنطقه … که از مناطق محروم به شمار میآید، به امید خدا و به همت مسوولان دلسوز انجام پذیرد.بخاطر تاکید و جلوگیری از سرزنش مافوق علیرغم عدم اعتقاد به رفتارهای نمایشی، با هماهنگی قبلی باتفاق یکی از همکاران در محل مورد نظر راس ساعت مقرر حاضر شدم، هنوز خواب در چشم خیلی از حاضران که علیرغم گرمی و شرجی بودن هوا با کت و شلوار های غالبا تیره رنگ در محل حضور داشتند، خدا حافظی نکرده بود، بیشتر جمعیت در آن موقع صاحب منصب بودند.

در این میان یک نفر که با قیافه و لباسهای دیگر حاضرین متفاوت بودگوسفندی را که طنابی به گردن داشت بدست گرفته و منتظر دستور بود زیرا قرار است، آن زبان بسته را قربانی کلنگ زنی نماید،گوسفند حاضر در آن اجتماع :ضعیف؛ پیسی گرفته، و احتمالا بیمار بود، و بخوبی مشخص بود از اعتبارات دولتی خریداری شده، زیرا بخش خصوصی حاضر به خرید چنان قربانی نمیشد!!بعد از حدود یکساعت معطلی برای مسوولان مذکور که حسب بودجه ریزی هزینه زمان برای آنان از بالاترین هزینه های سازمان محاسبه میشد! پاترول شیشه دودی که حامل کلنگ زن اصلی بود وارد محوطه شد؛ همه شروع به دویدن کردند، که هم ابراز ارادتی بکنند و هم در کادر فیلم برداری در کنار مراد انشایی خود به نمایش درآیند!

گوسفند مربوط به آن سکانس را که نای راه رفتن را نداشت، به زور به دایره گچی، محل شروع مراسم را مشخص مینمود، رساندند!.خوشبختانه بخاطر روحیه حیوان دوستی اجازه ذبح داده نشد! و مجددا گوسفند بلاتکلیف و مورد عفو قرار گرفته به کناری برده شد،بنده! با فاصله از محل آغاز پروژه اما با کت و شلوار و عرق ریزان از محل ایستاده بودم، در این میان یک کارگرشهرداری که در حال عبور از کنارم بود، کنجکاوانه پرسید : اینجا چه خبر است؟در پاسخ گفتم : ان شاالله!قرار است، اینجا برایتان… بسازند،.

دوباره از من پرسید تو چرا اینجا ایستادی و جلو!! نمی روی؟گفتم: همین جا خوبه!! اون جلو خیلی شلوغه و من از همین جا مراسم را میبینم، آن کارگر وقتی چشمش به گوسفند افتاد و در حالی که به راه خود ادامه میداد گفت ببین عمو جان!!اینجا فقط اون گوسفند بیچاره راست است و بقیه رو باور نکن!!الان که این سطور را مینویسم در حدود دو سال از آن صبح واقعه میگذرد، و در آن زمین نه تنها پروژه ای شروع نشده بلکه آن زمین به محلی برای انباشت زباله تبدیل شده است، اما متاسفانه از گوسفندی که راست میگفت خبری در دست ندارم.

فاضل خمیسی