زهرا ،بی خانمانی در قلب شهر/سندی زنده از تبعیض و نابرابری در سرزمین طلای سیاه
کیانپارس، کوروش، زیتون، شهرک نفت… هر خانه ای در این شهر یک آدرس دارد؛ بعضی ها سر راست، بعضی ها کروکی لازم. بعضیها بالای شهر، بعضی ها پایین شهر اما در میان تمام آدرس های این شهر، آدرس خانه زهرا خانم چیز دیگری ست: روی زمین خدا ،زیر سقفی از گل های کاغذی، رو به […]
کیانپارس، کوروش، زیتون، شهرک نفت… هر خانه ای در این شهر یک آدرس دارد؛ بعضی ها سر راست، بعضی ها کروکی لازم. بعضیها بالای شهر، بعضی ها پایین شهر اما در میان تمام آدرس های این شهر، آدرس خانه زهرا خانم چیز دیگری ست:
روی زمین خدا ،زیر سقفی از گل های کاغذی، رو به روی دستشویی عمومی باغ معین.در این گوشه از شهر گرم؛ زنی هست که خانمانش را کنار دیوار چیده است.گرم است. از آن روزهای به قول معروف، خرماپزان اهواز. از شر گرما به بساط زهرا خانم پناه می برم و می گویم: مهمون نمیخوای حاج خانوم؟
جوابش را خوب نمی شنوم، آخر صورتش را پوشانده است و فقط چشم های آبیاش نمایان مانده. زمزمه اش را به معنای دعوت میگیرم و کنارش مینشینم. گل های کاغذی بالای سرش سایهای برای پناه بردن ندارند اما حداقل بساطش را بهاری کردهاند.
نگاهی به وسایلش میاندازم. پتو ، ظرف، کلمن، حشره کش و بشکه آب دور تا دورش پخش شدهاند؛ حتی فلاسک قرمزش را هم دم دستش نگذاشته، تنها چیزی را که کنارش نگه میدارد رادیوی کوچک سیاه رنگش است.
میپرسم: روزها را با همین رادیو سر میکنی؟
کوتاه جواب می دهد: آره دیگه…
از آن زن های مسنی نیست که دنبال دو گوش شنوا هستند تا داستان زندگیشان را از سیر تا پیاز روی دایره بریزند. آرام است و کمگو.می روم سر اصل مطلب، این که بازی روزگار چه کرده است که پیاده رو خانهاش شده است و سقفش آسمان.این یکی را مفصلتر جواب می دهد.
زهرا خانم 50 و خوردهای ساله که خورده اش را یا یادش نمیآید یا به رسم زنانگی گفتنش را صلاح نمی بیند، 4 ماه است که زندگیش را روی یک پتو پهن کرده است و نام بی خانمان را یدک می کشد.همسرش را 12 سال پیش از دست داده است، او مانده و پسر 26 سالهاش. تا 4 ماه پیش در کوت عبدالله خانهای داشت اما صاحبخانه اجاره را بالا می برد و او که توانایی پرداخت ندارد، مجبور به تخلیه خانه میشود.
حالا روزها پسرش که تنها 7 کلاس سواد دارد، کارتن می فروشد و او تکیه داده بر دیوار رادیو گوش میکند.روزهای سختی را گذارنده است. گرما، سرما، پشه و جانور، چاقوکش های نیمه شب ها…تعریف میکند: گرما را می شود تحمل کرد، باران که میبارد سخت است. باران قبل از عید را یادت هرست؟ که مثل سیل میبارید؟ شب ها روی پتوهای خیس می خوابیدیم.از فامیلهایش میپرسم. زبانش به نفرین روزگار میچرخد و میگوید: همه وضعم را میدانند اما کمکی نمیکنند.
میپرسم: پس از ترس چه کسی صورتت را از عکاس پوشاندهای؟
ابتدا سکوت میکند و بعد زیر لب جواب میدهد: هنوز آبرویم را دوست دارم.
بیشتر از این که از وضع زندگیش ناراحت باشد، دلش از آدم ها گرفته است. به دیواری که بر آن تکیه داده اشاره می کند و می گوید: این تالار هر شب کلی از غذاهایش را دور می ریزد ، نمی دانم چه می شود اگر همین غذا را به ما بدهند.رادیویش را نشانم میدهد، باتریهایش خراب شدهاند .تعریف می کند: چند روز پیش به یک جوان پول دادم برایم باتری بخرد، رفت و دیگر پیدایش نشد… از وسایلم هم زیاد دزدی میکنند، تا به حال چند تا گاز پیک نیک دزدیدهاند.
ادامه میدهد: شهرداری چند وقت یک بار تهدید میکند که باید از اینجا بروم اما جایی برای رفتن ندارم. کرایه ها گران است و فامیل… همین طور که حرف می زنیم پسر جوانی نزدیکمان می شود. خودش را دانشجوی پزشکی معرفی می کند و از زهرا خانم می پرسد بیماری خاصی دارد یا نه؟
زهرا خانم از دیسک کمرش مینالد و دارو میخواهد.
پسر شماره اش را روی تکه کاغذی می نویسد و از زهرا خانم میخواهد برای معاینه به بیمارستان برود.زهرا خانم کمی دودل است. خم می شود و در گوشم میگوید: واقعا دکتر است ؟ نکند بخواهد مسمومم کند! در چشمان آبی رنگش که خبر از زیبایی دوران جوانیش میدهد خیره میشوم و فکر میکنم، زهرا خانم، آدمها با تو چه کردهاند که این گونه سخت اعتماد میکنی؟ روزگار چگونه تو را بازی داده است که گلهای کاغذی سقفت شدهاند و گوشه خیابان مشرف به دستشویی عمومی، منزلت؟
اما ناراحت نباش. بی خانمانی تو کار بزرگی برای مردم این شهر کرده است. زهرا خانم هیچ میدانستی در این 4 ماه که چهره شهرمان را بر هم زدهای، شهرداری را به چالش کشیده ای؟ زهرا خانم هیچ می دانستی وجود تو دلیلی ست تا بهزیستی کلاهش را بالاتر بیندازد؟ هیچ می دانستی، دزدی ها و تهدیدهایی که در این کنج خیابان به جانت میشود، تلنگری ست برای پاسگاهی که دو قدم بالاتر از خانه بیسقفت قرار دارد؟ زهرا خانم ، آبرویت پیش مردم در امان است. آسوده باش
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰