بی چراغ انسان می بینم!

مهری کیانوش راد : هر روز ، هر شب ، هر لحظه بی چراغ انسان می بینم، هزار هزار انسان می بینم.نیازی به گشتن در شهر نیست ، روبروی آینه بایست ، خودت را نگاه کن.آینه را دیده ای ؟ زلال است و تو را به تو می نمایاند ، هرچند،  گاهی به آینه نیز […]

مهری کیانوش راد : هر روز ، هر شب ، هر لحظه بی چراغ انسان می بینم، هزار هزار انسان می بینم.نیازی به گشتن در شهر نیست ، روبروی آینه بایست ، خودت را نگاه کن.آینه را دیده ای ؟

زلال است و تو را به تو می نمایاند ، هرچند،  گاهی به آینه نیز اعتمادی نیست .آینه زلالِ زلال که باشد ،  تصویری گنگ از تو را نشان خواهد داد، تصویری از انسان بی زمان ،بی مکان ، بی اندیشه ، انسان بی رنج ، بی درد ، انسان مقلد حرکات تو .انسان  واقعی در مکان و زمان مفهوم پیدا می کند.

انسان واقعی با دردها ، رنج ها  ، همه ی آنچه که قامت او را راست یا خمیده می کند ، معنا می شود.راست قامتی که در مکان و زمان گذشته بوده ، شاید امروز خمیده تر ، کمرشکسته تر از او نباشد.انسان امروز ، با هجوم رویدادها ، گاه گیج و گاه درمانده  می شود ، گاه همه ی ورودی های او برای مصرف تنظیم  شده و خلاقیت و خَلق که باعث فربگی روح و روان و عقل می شود ، به یغما رفته و انسان تهی ،  پای در راهی بی امان می گذارد .

انسان امروز در وحشت های پرهزینه ی  کور ، صبح را به شام می رساند ، شاید دلیل وحشت خود را نیز نداند، وحشت های مسلسل وار که می آیند  و خواب را بر چشم حرام می کنند.انسان امروز نه از گرسنگی شکم که سابقه ای دیرینه دارد ، که از  گرسنگی چشم و گوش و احساس، پناه می جوید.

در کوچه های شهر،   انسان فراوان است ،او را نادیده دیدن و به دنبال انسان عافیت نشینی که خود را در بَنگِ عرفانی کور، به فراموشی زده است ، نه شرط انصاف است.دنبال انسان بگردیم  و انسان در پیش چشم ما استحاله  شود؟

سال ها و روزهاست بی چراغ ، به جستجوی خودم ، به جستجوی  تو ، به جستجوی انسان آمده ام .در جستجوهای من ، آهنگی بی صدا وزیدن گرفت ، هر لحظه قوی تر شد. خواند و گفت : ای همه ی بی پناهان عالم ، شما انسانید .ای همه دردمندانی که درد را می شناسید و به دنبال درمانید،  شما انسانید.ای همه بی مرکب و بی توشه و بی مقصد ، شما انسانید.ای همه سیاه لشکرانِ زندگی ، که گاه دیده نمی شوید ، شما انسانید.ای همه بیغوله نشینانی،  که در حسرت رهایی از تعفن زندگی هستید ، شما انسانید.

این همه انسان حقیقی را رها کنم ، چراغ در دست بگیرم و دنبال انسان بگردم؟مگر می شود ، دنبال ناشناخته ای باشم ، که نمی شناسم.باید دنبال آشنا گشت ، آشنای گم شده ای که نشان از او داری، اما فراموش شده است.فراموشی بزرگترین درد عالم است .

زنده باشی و کسی تو را نبیند.در ذهن و جان عالم و عالمیان که فراموش بشوی ،مرگی تلخ تر از مردن را تجربه خواهی کرد.اگر به دنبال یافتن انسان هایی از پوست و گوشت و درد باشیم ، دوباره گمشدگان پیدا می شوند .اگر گمشدگان عالم بدانند،  آشنایی در پی یافتن آنان کوی به کوی می چرخد و می گردد، شاید ، شاید به یمنِ نفس های دوستی ، دوباره جان  بگیرند  ، دوباره،  دوباره ، قامت راست  کند .زندگی برای راست قامتی است ، که می داند چه بهایی برای راست قامتی خود ، پرداخته است.