سوژه های بی نصیب

حامد حیدری : اسمش حسین است، ریز و زبل و پوست کلفت، اندیشه اش آسمانها را در می نوردد ولی در زمین، خوار و زبون و دردمنداست،و مسیر زندگی را افتان و خیزان طی می کند. درسهایش تعریفی ندارد اما علیرغم این همه سختی،هر روز به مدرسه می آید. در شیفت بعد از ظهر مدرسه، […]

حامد حیدری : اسمش حسین است، ریز و زبل و پوست کلفت، اندیشه اش آسمانها را در می نوردد ولی در زمین، خوار و زبون و دردمنداست،و مسیر زندگی را افتان و خیزان طی می کند. درسهایش تعریفی ندارد اما علیرغم این همه سختی،هر روز به مدرسه می آید. در شیفت بعد از ظهر مدرسه، زنگ آخر هر روز را اجازه می گیرد که به منزل برود اجازه هم ندهند، فرار می کند.

سعی کردم نزدیکش بشوم وبقول مشاوران، رابطه حسنه برقرار کنم. در چشمانش خیره که شدم،راز تلخی هویدا بود.جور زمانه، رویاهای قشنگش را خاموش و خالی کرده است. سعی کردم به رویش نیاورم، گفتمش چرا زنگ آخر را در کلاس نمانده ای؟ چیزی گفت که بهمم ریخت! باورتان نمی شود. ولی واقعیت این بود: او با عجله باید خودش را به جایی میرساند که شناسنامه اش را گرو بگذارد که در قبال آن، یک گاری چهارچرخ تحویل بگیرد برای زباله گردی.که عصر تا آخر شب، مناطق مرفه را برود ،خیابان به خیابان و کوچه به کوچه بگردد تا که شلیفش(گونی بزرگ)را پرکند، از هرچه پلاستیک و آهن و قوطی و شیشه و هرچی دورریختنی که اسمش را زباله می گذاریم، و این چه دشوار است برای پسر بچه ی ۱۲ساله ای که گاری خالی خود را به سختی به حرکت در می آورد. خواستم از اوقات فراغتش بپرسم که سوالم را در نطفه کشتم، با خود گفتم قطعا واژه تلخ و نامأنوسی است برایش اوقات فراغت.

روز بعد در کلاس از کودکان کار صحبت کردم و ای کاش چیزی نمیگفتم. چرا که فهمیدم  خیلی از بچه های کلاس مثل حسین، کودکان کارند.که درس و مدرسه اولویت بعدی آنها با فاصله زیاد است .آنها می جنگند برای تامین نان شب خانوادهایشان…

هرروز که می بینمشان غم تلخی در وجودم تازه می گردد.این سطور را که می نگارم یادم آمد که فردا دهم دی ماه،امتحان نوبت اول حسین و بردارانش هست، و نگرانم که الان به جای در بالینی گرم و نرم مثل همه بچه ها خفتن، در کدامین کوی و برزن، آجر وسنگ، زیر سر کوچکش گذاشته است. ساعت را نگاه میکنم از یک بامداد هم گذشت و من برایش می نویسم:«به جای ساعت، صدای تو هر لحظه بیدارم می کند، هراسی از چرخش عقربه ها نیست بگذار صدای تو مدام زنگ بیداری ام باشد.» که تو قهرمان زندگی ات هستی. چرا که:« تابلو، نقاش را ثروتمند کرد. شعرِ شاعران به چند زبان ترجمه شد. کارگردان،جایزه ها را درو کرد و هنوز تو وبرادرانت در سر همان چهارراه بهترین سوژه اید…»سوژه هایی داغ اما بی نصیب. نگران امتحاناتشون هستم هرچند امتحان زندگی را پس داده اند…