نمک!
جمال بیت سیاح : سال ۶۹ دانشجو بودم ، دوره کارشناسی ، استان مازندران. مثل همه دانشجویان با بچه های محلی دوست شدم ، دانشگاه ما بابل بود ، یه روستایی نزدیک بابل هست به اسم *بند پی* با یکی از بچه های این روستا دوست شدم و یک شب من رو دعوت کرد خونشون […]
جمال بیت سیاح : سال ۶۹ دانشجو بودم ، دوره کارشناسی ، استان مازندران. مثل همه دانشجویان با بچه های محلی دوست شدم ، دانشگاه ما بابل بود ، یه روستایی نزدیک بابل هست به اسم *بند پی* با یکی از بچه های این روستا دوست شدم و یک شب من رو دعوت کرد خونشون در روستا ، فضا و منظره و عطر و صفا و صمیمیت بهشت رو داشت ، همه خانواده دور من رو گرفته بودند ، واقعا مهربان بودند ، هنوز هم ارتباط دارم .
کسانی که رفتن مازندران میدونن که سقف خونه هاشون شیرونیه و با چوب و تخته درست میشه ، پنکه هم آویزان از وسط سقف .آخر شب که میخواستیم بخوابیم سرم رو روی بالشت گذاشتم ، که یه دفعه متوجه یک مار بزرگ لابه لای چوب های سقف افتادم ، ترسیدم و از اتاق بیرون رفتم بدون دمپایی فرار کردم!
دوستم اومد دنبالم گفت چی شده ،من که میلرزیدم و نفس نفس میزدم ، گفتم مااااااار توی سقف از ته دل به من می خندید!
گفتم چرا می خندی ، گفت نترس اینها خودی هستن ، گفتم یعنی چی ؟ گفت : اینها سالهاست توی این خونه هستن از زمان اجداد ما ، گفت اینها ما و مهمان های ما رو نیش نمیزنن ، گفتم چرا ، مگه ممکنه ؟
گفت : پدر بزرگم به ما یاد داده برای این مارها توی نلبعکی نمک بزاریم ، اینها نمک نمیخورن ولی نمک گیر میشن ، ما رو نیش نمیزنن!. ای داد بیداد از آدم های این دنیا ، البته من شب اونجا نموندم برگشتم خوابگاه!
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰