تو فقط بنـویـس

دکتر فاضل خمیسی : سال‌های دوری بود، معلمی تازه کار و علاقمند به تغییر دنیا! مدرسه ی محل خدمت در روستایی که کیلومترها با جاده ی اصلی و آسفالته فاصله داشت تعیین شده بود ،. مدرسه ای مختلط از دختر و پسر که همگی نام خانوادگی شان یکی بود. آمار ۱۸ نفره ی دانش آموزان […]

دکتر فاضل خمیسی : سال‌های دوری بود، معلمی تازه کار و علاقمند به تغییر دنیا!
مدرسه ی محل خدمت در روستایی که کیلومترها با جاده ی اصلی و آسفالته فاصله داشت تعیین شده بود ،. مدرسه ای مختلط از دختر و پسر که همگی نام خانوادگی شان یکی بود.

آمار ۱۸ نفره ی دانش آموزان در پنج یایه ی تحصیلی ( آنموقع هنوز دوره ی ابتدایی اوّل تا پنجم بود) در یک کلاس و یک اتاق با دروس مختلف بیشتر به یک بازار بورس شبیه بود، کلاس اولیها رونویسی میکردند ، دوم نقاشی، سوم انشاء، چهارم در حیاط ِ بدون در و دیوار ورزش ، تا اینکه من بتوانم به پنجمی ها ریاضی تدریس کنم زیرا امتحانات پنجم آنموقع نهایی بودند و بچه ها باید برای امتحان به روستای همجوار که حالت مرکزیت برای سایر مدارسِ اطراف بود، میرفتند، زنگ های بعدی این ریتم عوض میشد، بعضی مواقع لازم بود ، پنجمی ها از پایه ی پایین تر در بیرون کلاس املاء بگیرند ، تا اینکه کلاس اولیها با صدا و حروفی که تدریس میشد در کلاس خواندن و نوشتن بیاموزند ..
تازه این غیر از زنگ های فوق برنامه بود که همگی دانش آموزان باید به کتاب داستانی که خوانده میشد گوش داده و اگر دوست داشته باشند خودشان قصه نویسی کنند و جایزه بگیرند…در بین آن ۱۸ دانش آموز «رسول»، (نام مستعار است) کمی متفاوت بود!

دانش آموز کلاس دومی که بدلیل مشکل مادر زادی، به هیدروسفالی (ضایعه ی مغزی و بزرگی سر) مبتلا بود ، تازه از این هم گذشته هر دو چشمهایش نیز انحراف داشت و بدون اینکه در پایه ی اول چیزی یاد بگیرد و بعد از دو سال توقف در آن پایه ناچاراً ! به پایه ی بالاتر ارتقا پیدا کرده بود… «رسول» از نظر درسی تنبل و ناامید کننده ، اما تا دلتان بخواهد مهربان و با نمک بود بطوریکه وقتی رسول روزی به مدرسه نمیآمد آنروز فوق العاده سخت میگذشت!

بدلیل دوری مسیر شبها را در مدرسه بیتوته میکردم و بخاطر همین اقامت شبانه روزی، با اهالی روستا دمخور و خودمانی. عصری ، دم در مدرسه ایستاده بودم که پدر رسول آمد ، کلی خوش و بش کرده و از رسول و خوشمزگی هایش گفتیم. میگفت، دیشب رسول، زیر نور فانوس، مشغول مشق نوشتن و من در کنارش نشسته بودم و ادامه داد که رسول یک حرف یا کلمه ای مینوشت و چند لحظه ای پشت گوشش را می خاراند و دوباره کلمه ای مینوشت و مجدداً با مکثی زیاد پشت گوشش را می خاراند! پدر رسول اینبار با خنده گفت : راستش را بخواهید از مکث‌و خاراندن «او» آنقدر عصبی شدم که خودم همزمان با اقدام به خاراندن پشت گوش رسول سرش داد کشیدم : بابا جان ! بیا ، من برایت می خارانم ، تو فقط بنویس و …

نمیدانم چه شد که یاد این خاطره افتادم ، شاید اعلامیه های فلان بخشدار و رئیس ثبت احوال و عضو شورای شهر که علیرغم اینکه ادارات کل شان دارای روابط عمومی بوده و برای مناسبت ها و گرامیداشت ها بیانیه صادر می کنند، آنها به جای تمرکز بر خدمت بیشتر و کار با کیفیت تر ، مرتب مشغول اعلان بیانیه از سوی خود هستند و آمار اعلامیه های گرامیداشت ها و بزرگداشت های آنها از ارائه بیلان کارشان به مردم چندین برابر است… خلاصه ای کاش پدرِ رسولی در کنارشان بود تا وظایفشان را بهتر به آنها گوشزد می کرد.