آیین کودکانه

دکتر لفته منصوری : بنا به قولی که محمد حمیدی شهردار ملاثانی داده بود، مبنی بر اینکه هرکدام از کودکان که کتابی را که به آن‌ها دادیم، بخواند و خلاصه کند؛ از شهرداری جایزه می‌گیرد: چونک با کودک سروکار فتاد / هم زبان کودکان باید گشاد که برو کتاب تا مرغت خرم / یا مویز […]

دکتر لفته منصوری : بنا به قولی که محمد حمیدی شهردار ملاثانی داده بود، مبنی بر اینکه هرکدام از کودکان که کتابی را که به آن‌ها دادیم، بخواند و خلاصه کند؛ از شهرداری جایزه می‌گیرد:

چونک با کودک سروکار فتاد / هم زبان کودکان باید گشاد
که برو کتاب تا مرغت خرم / یا مویز و موز و فُستُق آورم

دیروز آیین کوچک و فاخری در کتابخانه عمومی شهدای ملاثانی برگزار شد. آیینی که مجری و قاری قرآن و هیئت استقبال میهمان و کارشناس نمایشگاه و آزمایشگاه آن را کودکانِ کلاس چهارم ابتدایی بودند. با تپق‌های کودکانه‌شان! با شور و شیدایی بچه‌گانه‌شان! با عجله‌ها و اجل‌های زودگذرشان! با توانایی‌هایی که داشتند و می‌خواستند به ما نشان دهند! یا که مطالبه‌ی نانوشته و ناخوانده‌ای که می‌خواستند از ما بستانند!

من سر ساعت ۱۱ خود را به کتابخانه رساندم. صدرا و ایاد و جواد و محمد و حسین زیر سایه درخت کنوکارپوس ایستاده و گاه که خسته می‌شدند روی جدول می‌نشستند. به‌سوی من دویدند و سلام و خوش‌آمد گفتند و مرا به سالن طبقه‌ی بالای کتابخانه راهنمایی کردند. محمد مجدم معلمشان، بین آن‌ها تقسیم‌کار کرده بود که چه‌کار بکنند؟ محمدمهدی عتابی مجری را صدا کردم و به خاطر اینکه هم قدش شوم روی صندلی نشستم. او مطالبی را در کاغذی یادداشت کرده و از بس خوانده و در مشت خود نگه‌داشته، کاغذ خیس و مچاله شده بود. او از نقش مهم، تاریخی و سترگی که قرار است تا دقایقی دیگر اجرا کند؛ برای من گفت. اجرای یک مراسم با حضور دوستان هم‌کلاسی، خانواده‌ها، سه مدیرکل استانی، فرماندار شهرستان، امام‌جمعه شهر و کلی آدم‌بزرگ‌ها که آمده بودند! نگاهش بین من و کاغذی که در دست داشت، تقسیم می‌شد. یقه‌ی پیراهن سفید عید فطرش، زیر کت مشکی‌اش رفته بود. یقه‌ی پیراهنش را بیرون آورده و درست کردم. دستی به سروصورت و شانه‌هایش کشیدم و از لباسش تعریف کردم. زردی صورتش رفت، برق در چشم‌هایش درخشید و لبخند به صورت زیبایش نشست. گویی که به او آمپول آرامش تزریق کرده باشم. گفتم کاغذ را کنار بگذار و از حفظ بگو. تپق‌هایش کمتر شد، بیانش بهتر گشت و اعتمادبه‌نفسِ بیشتری پیدا کرد.

وارد سالن شدم، همه ایستادند و بلند صلوات فرستادند! برای هر آدم‌بزرگی که وارد سالن می‌شد، بچه‌ها می‌ایستادند و صلوات می‌فرستادند. بچه‌ها سمت راست و خانواده‌هایشان سمت چپ که بیشتر، مادران آمده بودند! همان کسانی که بر اساس مکانیسم خلقت، حاملان و مربیان رِحمِ توسعه‌ی انسانی از قبل از تولد و در طول زندگی هستند؛ بدون آنکه از مواهبش بهره‌مند شوند و تعداد اندکی از پدران نیز حضور داشتند.

وحید کیانی مدیرکل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، عباس حسین‌زاده مدیرکل کتابخانه‌های عمومی و مسعود حمیدی‌نژاد مدیرکل آموزش‌وپرورش استان خوزستان، حجت‌الاسلام سید حسین آلبوشوکه امام‌جمعه ملاثانی، احمدرضا صفری فروشانی فرماندار شهرستان باوی و دیگر مسئولان فرهنگی شهرستان، وارد سالن کوچک کتابخانه شدند و با ورود هرکدام از آن‌ها، بچه‌ها برپا می‌ایستادند و صلوات بلند می‌فرستادند.

محمدمهدی مجری مراسم، دوست هم‌کلاسی‌اش محمد ضیاء را برای تلاوت آیاتی چند از کلام‌الله مجید دعوت کرد. بعد، از معلم خوش‌فکر و زحمتکش‌شان محمد مجدم دعوت کرد. او از فلسفه‌ی تشکیل این جلسه و تلاش‌هایش در طول سال تحصیلی گفت. محمدمهدی مرا دعوت کرد تا برای آن‌ها صحبت کنم. از او پرسیدم چقدر به من وقت می‌دهی؟ با لبخند گفت: شما یک ساعت برای ما صحبت کنید! خندیدم و گفتم خوب مردم خسته می‌شوند و می‌روند! من از سرمایه‌های انسانی ارزشمندی که پیش روی ما هستند، گفتم. خانواده‌ها، مسئولان و بچه‌ها را مورد خطاب قرارداده و از مسئولیت‌هایمان در برابر آینده‌ی سرمایه‌های این کشور، نکاتی عرض کردم.

سپس محمدمهدی، یکی‌یکی دوستان هم‌کلاسی‌اش را صدا کرد و از آن‌ها خواست، نتیجه‌ای که از کتابی را که خواندند، پشت میز سخنرانی، رو به حاضران که هم‌کلاسی‌ها، خانواده‌ها و مسئولان بودند؛ بگویند. همه‌ی بچه‌ها هرکدام کمتر از یک دقیقه و شاید ۳۰ ثانیه از روی برگه‌ای یا از حفظ، نتیجه‌ای را که از مطالعه کتاب گرفته بودند؛ گفتند. بدون آنکه بخواهند مثل ما آدم‌بزرگ‌ها، بیشتر حرف بزنند! یا به حاشیه بروند! یا برای خوش‌آمد و بدآمد کسی بگویند! یا به در بگویند که دیوار بشنود و از این قبیل کارهایی که ما می‌کنیم! مجری در میان سخنرانی بچه‌ها، از سیده زهرا موسوی کتابدار خوش‌ذوق کتابخانه عمومی شهید کربلایی ملاثانی دعوت کرد تا برای ما قصه بگوید. او بامهارت و زیبایی، قصه‌ای از کتاب «ما دوستیم، قهر و دعوا نمی‌کنیم» با ترجمه شیما فاتحی و با موضوع دوستی، آشتی و عذرخواهی و به‌طورکلی روابط اجتماعی بین کودکان، بیان کرد که موردتوجه حاضران قرار گرفت.

حضور سه مدیرکل استانی و مدیران شهرستان زیر یک سقف آن‌هم بنا به دعوت کودکان دهه‌ی نودی و صرفاً برای شنیدن و نه سخنرانی کردن و گزارش دادن و گرفتن و افتتاح کردن و بازدید کردن و مچ و کتف گرفتن و بازرسی کردن؛ بی‌نظیر بود. آن‌ها واقعاً به شوق دیدن بچه‌ها و شنیدن صحبت‌هایشان آمده بودند. می‌خواستند ببینند ایده‌ای که توسط یک معلم تحول‌آفرین آغازشده چگونه به ثمر نشسته است؟ آیا می‌شود کارهایی ازاین‌دست را گسترش داد و در سطح استان و کشور عملی کرد؟ آیا می‌شود از ملاثانی طرحی را استانی یا ملی کرد؟ و چرا نشود؟!

بر اساس آنچه در کتاب «در جستجوی سعادت عمومی» احمد میدری و همکارانش نوشته‌شده بود و پیش‌ازاین، کتاب را معرفی کرده بودم. دریافتم که «سنت حکومت‌داری از رضاشاه تاکنون جامعه‌ستیزی و سنت روشنفکران دولت ستیزی یا مهار قدرت است» و من نمی‌خواهم در اینجا باشم. نمی‌خواهم این نقش را بازی کنم. همواره در نوشته‌های خود، سعی کردم فرصت‌هایی که دولت یا مردم ساخته‌اند را برجسته‌سازم. از تهدید‌ها بر حذرشان بدارم و بر تقویت نقاط قوت و تضعیف نقاط ضعف کوشش کردم. این نگاه راهبردی در نوشته‌ها، سفرها و صحبت‌هایم وجود دارد. حتی اگر متهم به جانب‌داری از دولت حاکم شوم یا مورد عتاب و عقاب قدرتمندان حاکم گردم. وقتی جامعه ضعیف و حکومت قوی گشت؛ چهره‌ی کریه دیکتاتوری ظهور خواهد کرد و هنگامی‌که جامعه قوی و حکومت ضعیف شد، به قول جان استوارت میل، «ستمگری اجتماعی» بروز خواهد کرد. ستمگری اجتماعی در مقابل استبداد سیاسی، وضعیتی است که در آن به سبب ضعف دولت، گروه‌های اجتماعی خاص‌گرا با تحمیل نظام هنجاری خود به ایجاد ناامنی و هرج‌ومرج در جامعه می‌پردازند. همه‌ی ما نیازمند گفتگو برای دستیابی به راه‌های توانمندسازی جامعه و حکومت داریم. هر دو باهم! این مسئولیتی است که سنگینی بار آن را بر اندیشه و جسم و روحم احساس می‌کنم. این جلسه مصداقی عینیِ یک ارتباط اثربخش و کارآمد بر اساس یک فرصتی که جامعه آفرید و حالا دولت آمده است که ببیند و بشنود و به کار بندد. این بود که همه‌ی مسئولان خشنود شدند و هم خانواده‌ها و هم کودکان و معلمشان و من بیشتر از همه خوشحال شدم. در پایان برنامه لوح تقدیر و هدیه کارت‌پول شهردار ملاثانی توسط مسئولان به بچه‌ها داده شد.

بس رجال از نقل عالم شادمان / و ز بقا‌اش شادمان این کودکان

فرماندار شهرستان باوی یک جلد صحیفه‌ی سجادیه و یک لوح تقدیر با متن زیبایی به من اهدا کرد. از این مرد جوان و فعال سپاسگزارم؛ اما من ادای دین می‌کنم. برای حرف‌هایی که باید می‌زدم و نزدم! برای سکوتی که باید می‌کردم و نکردم! برای قدم‌هایی که باید برمی‌داشتم و برنداشتم! این مسئولیت اجتماعی من و یا شاید تاوان رسالت به زمین‌مانده‌ی من باشد! اما این لوح تقدیر و کتاب دعای سید الساجدین لطف اوست.

در پایان جلسه قاسم سعدی مجد رئیس آموزش‌وپرورش شهرستان باوی از برخی دانش آموزان برتر شهرستان باوی که در جشنواره‌ی خوارزمی و دیگر جشنواره‌ها و مسابقات علمی و فرهنگی استانی و کشوری حائز رتبه‌های برتر شدند، دعوت و آن‌ها را معرفی کرده و به‌رسم یادبود هدایایی به آن‌ها تقدیم کرد.

بعد از پایان جلسه مادران بچه‌ها از من می‌خواستند که با فرزندانشان عکس بگیرم. پدر محمد ضیاء سلامی آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. او به من گفت در کلاس اول دبیرستان من از شما کتاب، هدیه گرفتم و حالا پسرم در چهارم ابتدایی! و چقدر این حرف یونس، مرا خوشحال کرد و هیچ یادی از آن رویداد ندارم.

از همه‌ی کسانی که در آفرینش این برنامه‌ی نو، آموزنده و الگوساز تلاش کردند، تشکر و سپاسگزاری می‌کنم.

بس عنایت‌هاست متن این مقال / زود دریاب ای شه نیکوخصال