یک خاطره برای تنها رفتن!

غلامرضا فروغی‌نیا :توی کمر کش طبقه دوم ساختمان مرکزی فولاد، یک لحظه او را می بینم. مثل همیشه دوست دارم دمی بایستیم و تیکه ای بیاندازیم و بعدش قاه قاه خود را ولو کنیم توی دنیای خنده! اما مثل اینکه او خودش نبود. قیافه‌اش نشان می داد اتفاقی افتاده است. رنگ پریده صورت با خستگی […]

غلامرضا فروغی‌نیا :توی کمر کش طبقه دوم ساختمان مرکزی فولاد، یک لحظه او را می بینم. مثل همیشه دوست دارم دمی بایستیم و تیکه ای بیاندازیم و بعدش قاه قاه خود را ولو کنیم توی دنیای خنده!
اما مثل اینکه او خودش نبود. قیافه‌اش نشان می داد اتفاقی افتاده است. رنگ پریده صورت با خستگی مردانه زیر کلاه آفتابگیر پنهان شده بود . باورم نمی آمد. چند قدم به جلو برمی دارم.کنجکاو و نگران.پشت سرش رشید می آید.او را نگاه می کنم.تلاقی نگاه مان با پرسشی همراه است که مرا مجاب می کند تا چیزی نپرسم.گاهی نگاه کار هر واژه ای را انجام می دهد.زبان وقتی به لکنت می افتد چشم است که به تو می فهماند درد عمیق تر از بیان هر واژه ای است.رشید می زند روی شانه ام و آرام توی گوشم نجوا می کند؛ آرزوی دیدن عروسی دخترش را دارد …اما دریغ!

پاهایم دیگر نمی کشد.دستم را به دیوار می گیرم و دوباره تصویر طاهر را نگاه می کنم. چند ماه پیش اینطور نبود اما حالا چه شده است؟ سوالی که مثل خوره یکباره مغزم را انباشته کرد. توی فولاد شادگان قبراق و سرحال داشت از مشکلات فنی کارخانه حرف می زد و اینکه درد کارخانه و خط تولید این است و آن است.من زیاد توی مسائل فنی وارد نمی شدم اما کنجکاوی نشان می داد که اوضاع خوب نبوده و او در صدد رفع مشکلات است. حرص می خورد. طوری که احساس مسئولیت را می توانستی از چین و چروک صورتش که مدام در تغییر بود، بیابی. گاهی بلند می شد، دور میز تاب می خورد و نقشه‌ای را بیرون می آورد و روی میز پهن می‌کرد و انگشت اشاره اش را روی بعضی از نقاط می‌گذاشت و با تاکید حرف می‌زد و می‌گفت ؛ باید اینطور شود! اما حالا درد دیگری جای درد تولید آهن اسفنجی را گرفته بود. نگاهش در نگاهم تلاقی پیدا کرد.در همان حال تصاویرش را در دفتر کارش زنده یافتم.

در شادگان وقتی از درد کارخانه می نالید، لابلایش حتماً چیزی در حاشیه می گفت و دوباره فضا را فکاهی می‌کرد . برمی گشتیم به اول ماجرا و در پی آن می زد زیر خنده!

شاید طاهر احمدیان معدود آدمی بود که زیر لوای مدیریت ،درس و مشق دانشگاهی را نیز جدی‌تر از یک کارمند وظیفه شناس پیگیری می‌کرد. دانشگاه برایش یک ارزش بود. چنانچه صنعت را نیز فارغ از حلقه آخرین تولید و رکورد پایان سال، یک پل برای حل مشکلات اقتصاد ملی می‌پنداشت. رویدادی که برای طبقه مدیران، پس از درگیری با کارخانه و صنعت ،دیگر انگیزه ای را برای آنها باقی نمی گذارد تا باز هم بتوانند از لابلای فرمول ها و معادلات کتاب‌های درسی دانشگاه ، به دنبال یافتن راه حل مشکلات کمپرسور ، تسمه نقاله های کارخانه کنجکاو و جستجوگر باشند.

احمدیان وقتی وارد خط تولید کارخانه می شد مثل اینکه خود را روبروی دانشجویان دانشگاه فرض می کرد و وقتی به دانشگاه می رفت در اندیشه کشف عمق مشکلات صنعت فولاد بود.اما حالا در انتهای مسیر خبری آمده است و او هم باورش شده که وقت رفتن است.وقت خداحافظی!
دوباره نگاه مان در هم می آمیزد و پس از آن آهی از ته دل می کشم.لبخند تلخی با مهربانی اش توام می شود.دستش را به شانه ام می زند و آرام می گوید؛ به دوستان بگو!….. من که رفتم پیش برادر شهیدم