گاومیش – ۵

عارف خصافی :آن هنگام که لحن تند پدر را دیدم، سکوت اختیار کردم.سرم را به پایین انداختم. در چنین شرایطی ، عصبانیتِ او در چهره اش آشکار شده بود.از اعماق وجود ناراحت بودم.ناگهان اشک از چشمانم سرازیر شد.برادرم حسن ؛ آرام و نامحسوس ، بی آنکه کسی متوجه شود کنارم نشست .دهانش را نزدیک گوشم […]

عارف خصافی :آن هنگام که لحن تند پدر را دیدم، سکوت اختیار کردم.سرم را به پایین انداختم. در چنین شرایطی ، عصبانیتِ او در چهره اش آشکار شده بود.از اعماق وجود ناراحت بودم.ناگهان اشک از چشمانم سرازیر شد.برادرم حسن ؛ آرام و نامحسوس ، بی آنکه کسی متوجه شود کنارم نشست .دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت:آرام باش ،چند روز دیگر ، بر میگردم و گاومیش ها را با خود به اهواز منتقل می کنم.با گفتن چنین جمله ای، باعث شد تا امیدی بر دلم بنشیند.

به آسمان خیره شدم.هوا بسیار صاف بود.پرندگان نیز از شدت ترس، بال های خود را برای فرار باز کرده بودند. و دسته دسته در آسمان پرواز می کردند.به جاده نگاه کردم، کاروانی از مردم، با پای پیاده ، چون قطاری بسیار بزرگ، در امتداد جاده، حرکت می کرد .همگی، چهره ی مضطربی داشتند و نسبت به سرنوشت خود، بی خبر بودند.ما نیز همچون بقیه ی مردم ، به کاروانی که به سمت اهواز در حرکت بود ملحق شدیم.با تحمل هر نوع سختی، خودمان را به اهواز رساندیم. روز بسیار سختی بود.همگی، امید بر آن داشتند تا به زودی زندگی عادی خود را باز ستانند.یکی از بستگان، اتاقی برایمان ترتیب داد.فضای اتاق برای تعداد خانواده ی ما کافی نبود.اما چاره ای جز این نیست و می بایست به وضع موجود، قناعت می کردیم. روزهای اول، برای ما، تازگی داشت

با گذر زمان کاستی های زندگی نمایان شد.گله ها ظاهر گشت.تغییرِ ناگهانی در زندگی و زیر رو شدن آن، بسوی سختی، کار ساده ای نیست.ناگهان حسن، تحملش سر رسید.رو به پدر کرد و گفت :من می خواهم به جبهه بروم.شب ها خواب ندارم.آرامش ندارم.خانه داشتیم.گاومیش داشتیم ،زمین داشتیم ،صلح و صفا بود زندگی خودمان را می کردیم،حال، چه چیزی برای ما باقی مانده است تا دلم را به آن خوش کنم؟!

جنگ، چنان شدت گرفت که همه ی احشام و اموال و دارایی هایمان را از بین برده بود.هر روز که می گذشت.فقر بیشتری بر ما مستولی می شد. تا اینکه ، من و برادرم تصمیم گرفتیم، هر طور شده، به روستا برگردیم. کار بسیار سختی بود ،اما چاره ای نبود و باید می رفتیم.شب هنگام بود، کنار پدرم نشستم بعد از مقدمه چینی ، با مرور کردن گذشته، گله مندی خود را پیش کشیدم، حال و روزِ کنونی را متذکر شدم.تا اینکه توانستم پدرم را قانع کنم.
در ابتدا مانع شده بود.

وضعِ جسمانیِ مرا را، بهانه می کرد.چون می دانست با یک پا، نمی توانم کاری کنم.اما همراه بودن برادرم ، او را متقاعد ساخت.صبح روز بعد حرکت کردیم.با رنج فراوان به روستا رسیدیم ، چیزی بنام روستا وجود نداشت.گویی سالیان سال است، اهالی آن، هر آنچه داشتند نیز رها کردند ، جز ویرانی و خرابه چیزی برجا نگذاشته بودند.بسوی محل جمع آوری گاومیش ها رفتیم.منظره ی بسیار عجیبی را شاهد شدیم ، گاومیش ها در میدانی حصار شده، جمع شده بودند ،بی آنکه نشان از اهلیت آنها باشد.افسارگسیخته شده بودند

مدت زمانی است در غربت ِ تنهایی، زندگی کردند و از کنار انسان های سنتی، دور شده بودند.و هیچ کس را پذیرا نمی شدند.هوا، رو به تاریکی رفته بود.گاومیشی، بسوی سربازی، آمد.خود را به او می چسباند. سرباز، درخواستِ گاومیش را نمی توانست بفهمد.نزدیکش شدم و به او گفتم:برادر ، تا شیر او را ندوشی آرام نمی گیرد.بسوی حسن رو کردم و گفتم : جنگ به حیوان هم رحم نکرده است و آنها را در حسرتِ دوشیدنِ شیرشان ، گذاشته است.

ادامه دارد