زمان بدون تاریخ!

إسْمع ، إفهم یا …. ، پیرمردی که در لحد و کنار مُرده کفن پوش به او پرسش و و پاسخ هایی تلقین میکرد که گویا قرار است در برزخ و قیامت مورد بررسی قرار دادشده و چنانچه آن مُرده احتمالاً پاسخی را فراموش کرده باشد در آن لحظات پایانی این یادآوری می‌تواند راه نجاتی […]

إسْمع ، إفهم یا …. ، پیرمردی که در لحد و کنار مُرده کفن پوش به او پرسش و و پاسخ هایی تلقین میکرد که گویا قرار است در برزخ و قیامت مورد بررسی قرار دادشده و چنانچه آن مُرده احتمالاً پاسخی را فراموش کرده باشد در آن لحظات پایانی این یادآوری می‌تواند راه نجاتی برای او باشد ، در تلقین مذکور سوال و جوابی در رابطه با خدمت به مردم ، کمک به همنوع ، فایده گرایی اجتماعی شنیده نمیشود ، همه اش نوعی اسم بردن است ، مثل همه سؤالاتی که در درس جغرافیا و تاریخ میپرسند.شاید اگر مقرر میشد که یک مُرده چقدر به مسؤولیت فردی و اجتماعی خویش پایبند بوده ؛ پاسخ به این سؤالات اینقدر آسان نبود ….غروب بود و اذان و زمانی فاقد تاریخ ،خانمی قوز کرده با شالی زرد رنگ وارد کافه شد ، چهره اش بلاتکلیف زشتی الان و زیبایی گذشته بود .. تاب ایستادن نداشت،میگفت دو روزه غذا نخورده !
منهم بلاتکلیف یاری رساندن و طرد کردنش!.غروب بود ، سیطره سیاهی شب هنوز کامل نشده ،بنابراین مریم قصه را ، دعوت به نشستن کردم ،شامی به اختصار و قناعت خورد ، وقتی فهمیدم باسواد و دیپلمه است و بنا به گفته اش خواندن کتاب را بسیار دوست دارد اجازه خواستم که بپرسم چرا ، به این روز افتاده ، میل به حرف زدن نداشت .ما در فرهنگ بومی خویش ضرب المثلی داریم که مضمونش اینست ؛ ” وقتی شرایط زندگی به تو سخت آمد ، خوشی شب عروسیت را بیاد آر .” این ترفندم جواب داد.مریم از شب عروسیش و اینکه بخاطر کم آمدن شام مجبور شده بودند به تعدادی از مهمانان ساندویچ بدهند گفت ، شوقی مختصر به چهره اش برگشته بود ، وقتی از او پرسیدم شوهرت چطور آدمی بود ، با صداقت تمام گفت : او خیلی خوب وهمه اش تقصیر من است.

حالا دیگر میتوانستم بپرسم چرا !؟ مریمِ متولد ۱۳۷۲ که بیش از ۲۶ ساله نداشت و مادر پسر ۵ ساله نیز هست ، در پارک میخوابد و گرفتار اعتیاد است. تلنگر ؛ سوال حال پسرت کجاست باعث شد ، او یک ریز از پسرش بگوید ، اینکه امسال باید به پیش دبستانی برود و چه پسر زیبایی است و …، اما حرف‌هایش گویا در خیال بودند چون بعد از یکماهگی تولد پسرش ،خبری از او نداشت..- تو که میگفتی شوهرت آدم خوبیست ، پس چرا طلاقت داد؟ اونهم زمانی که تو برایش یک پسر زاییدی؟

– حق داشت ، همان سال اول ازدواج باردار شدم ، همسرم میگفت باید ۵ پسر و دو دختر برایش بدنیا بیاورم . اما مزاحمت های پسرخاله ی نامردم! نگذاشت شیرینی زندگی ام ادامه پیدا کند ، از همان شب ازدواجم رهایم نکرد ، خلاصه !فریبم داد .در ماه هشتم بارداری ام بودم ، که یه روز شوهرم سرزده از کارش به منزل برگشت و او را در منزلمان دید ، کار به دادگاه و شکایت کشید ،صدور حکم قطعی طلاق زمانی بود که پسرم تنها ۳ روز داشت .پسرم را ازم گرفته و با سرافکندگی به خانه پدری برگشتم . حالا تنها سر پناهم پسر خاله ام بود ، او مرا معتاد به شیشه کرد و بعد از حدود ۵ ماه مثل یک سگ بیمار در خیابان و پارکها رها کرد .

ملامتم محلی از اعراب نداشت ، در عرض ۵ سال خانمی نو عروس و یک مادر که برای خودش یک زندگی محترمانه و آبرومندی آغاز کرده ، کنون با دندانهای ریخته شده از مصرف مواد مخدر شبها مجبور است در کنار مردان بدتر از خودش بخوابد ، و برای تأمین مصرفش حاضر است تن به هر کاری بدهد ، بنا به گفته ی خودش ساعتی نیست که آرزوی مرگ و نیستی نکند .وقتی از کیف مندرس و پاره پوره اش دفتری بیرون آورد و اشعاری که برای پسر و زندگی اش سروده نشانم داد ، قلبم بدرد آمد ، میگفت تا الان دفتر شعرش را نشان کسی نداده !

وقتی میخواست برود احساس کردم او بجز حرفهایی که پارک و در به دری به او آموخته، دارای ادبیات گفتاری بسیار وزین و محترمانه ای است که شاید از کتاب خواندنش بدست آورده باشد : ممنون از لطفتون و به حرف دلم گوش دادید و این جملات آخری بود که دختر شال زرد بر زبان آورد

 فاضل خمیسی