شب های زمستان، روزی روزگاری (۲)

باران ابوطریبیشات تا عصر ادامه داشت. أنیسه باید خمیر آماده کند تا قبل از تاریکی هوا برای شام نان بپزد. او “معیانه” چوبی را می آورد، با دو دست، پنج “حفنه” آرد از “هلثه” در آن می ریزد، از “واوی” مشتی نمک به آن می زند و به صورت تدریجی آب به آن اضافه می‌کند […]

باران ابوطریبیشات تا عصر ادامه داشت. أنیسه باید خمیر آماده کند تا قبل از تاریکی هوا برای شام نان بپزد. او “معیانه” چوبی را می آورد، با دو دست، پنج “حفنه” آرد از “هلثه” در آن می ریزد، از “واوی” مشتی نمک به آن می زند و به صورت تدریجی آب به آن اضافه می‌کند تا خمیر نرم شود بعد با دو دست آن را بیست دقیقه ورز می دهد. برای اینکه خمیر به دستانش نچسبد از “بلاله”(مقداری آب در یک کاسه برای خیس کردن دست ها) استفاده می کند. خمیر که آماده شد خُوام را روی آن پهن می کند و کناری می گذارد.

 زایر صیهود استکان پنجم چای را که می نوشد، یک سیگار لف دیگر روشن می کند و بلند می شود تا نگاهی به بیرون بیاندازد. سِگاطه درِ چوبی دولنگه اتاق را می کشد و در را باز می کند؛ باران در حال بند آمدن است و نسیم روح انگیز شرقی، مملو از قطره های ریز باران که در هوا پاشیده و سرگردان هستند همراه با نوای شرشر مرازیب سمفونی چند بعدی جذابی پدید آورده است که همه را به فضای بیرون از خانه فرا می خواند.پسرِ دومِ زایر صیهود درباره اوضاع آسمان می پرسد و او جواب می دهد: “ملحه و متساویه… گفه ذیب!”(خاکستری و یکنواخت… همچون پشت گرگ!) آنها می دانند که وقتی ابرها در آسمان به هم پیوسته و یکنواخت، به رنگ موهای گرگ، یعنی خاکستری با لکه های تیره در می آیند باران تا ساعت ها ادامه خواهد داشت بنابراین از فرصت خفیف شدن آن استفاده می کنند و به رتق و فتق امور می پردازند.

 زایر صیهود به کمک پسرانش مقداری کاه و جو در “مَعَلَف” گاوها و اسب ها می ریزد. سپس بیل دسته بلندی بر می دارد و راه آب را که در یک سمتِ حیاطِ بزرگ خانه جمع شده بود باز می کند تا از “دِراو” پشتی به سمت “عبّاره” ای که از میان روستا می گذرد برود و بعد به غدیر که مانند خلیج نصفش به درون روستا پیش رفته و نصف بزرگترش به سمت دشت و گندم زارها کشیده شده بود بریزد. در واقع پیشینیان، این روستا را بر کرانه غدیر ساخته بودند. جایی که درختان سدرِ هزار ساله و نخل های خیلی بلند روییده بودند.زایر صیهود به آن سوی دیوار ضخیم و کم ارتفاع حیاط خانه اش می رود تا مسیر آب را بررسی کند. ممکن بود بر اثر بسته شدن نهر خروجی، آب باران به خانه یکی از همسایه‌ها سرازیر شود.

در همین حین خاطره ای به یاد آورد. ۲۴ سال پیش وقتی پنج روز باران مداوم می بارید، پدرش و یاسر، پسر عموی پدرش، به خاطر مسیر خروج آب باران، با “جنایه” به جان هم افتادند و سر یکدیگر را شکستند و اگر نبود فریاد و شیوَن زنان، که باعث شد اهالی روستا به سرعت برای جدا کردن آنها جمع شوند، شاید یکدیگر را می کشتند… آنها به خاطر این مسأله تا آخر عمر با هم قهر بودند… کوچک ترین پسر زایر صیهود ۶ سال دارد و نامش حمدان است. حمدان به دنبال پدر به بیرون از خانه آمده بود و داشت در میان “تبّاره” های “توله” ی جلوی خانه جست و خیز می کرد. زایر صیهود در حالی که دثیث نرم و خفیف باران صورتش را نوازش می داد و همچون شبنمِ نشسته بر بوته های بابونه وحشی، بر محاسن جو گندمی اش نشسته بود به بیرون از روستا، جایی آن طرف تر از غدیر خیره شد. او زمانی را به یاد آورد که هنوز کودکی بیش نبود و در چنین روزهایی منتظرِ یک لحظه بند آمدنِ باران بود تا پا برهنه به بیرون بِدود و از کوبیدن پاهایش بر آب هایی که در گودی های کوچک سطح زمین جمع شده بود لذت ببرد، همراه با دیگر پسران روستا، مزلاگه درست کند و از سر خوردن روی مسیر لیزِ مزلاگه ها، احساس سرمستی و هیجان کند، روی زمین پوشیده از حِسِّیَچ و حَنْگرِیص و حَنوه با آن گُل های زرد و بنفش که لایه ای به ارتفاع چهار انگشت از آبِ زلال باران بافت در هم تنیده آنها را پوشانده و فقط نیمی از گلهایشان بیرون مانده است و عطری شبیه بوی بهشت از آنها متصاعد می شود راه برود، به بالا و پایین بپرد و از شسته شدن پاهایش در آب زلال کیف کند.

 صدای حمدانِ خردسال، زایر صیهود را به خود می آورد دست کودکش را می گیرد و به داخل حیاط باز می گردد در چنین روزهایی نباید بچه های خردسال به تنهایی بیرون بروند چون احتمال افتادن و غرق شدن آنها در گودال های پر از آب یا در غدیرِ میانِ روستا وجود داشت.او سری به گله گوسفندان می زند که برای گرم تر شدن حول محوری که تنه قطور یک سدره است دایره ای تشکیل داده اند و تا جا دارند به هم نزدیک می شوند. سدره یا همان درخت کُنار تنومندی که کسی عمرش را نمی داند سایبان خوبی برای گوسفندان است. سال‌ها پیش، پدربزرگ زایر صیهود یک بار گفته بود درخت سدر سه هزار سال عمر می کند و از پیشینیان خود شنیده است که سدره خانه آنها بیش از هزار سال عمر دارد.

و قبل از به وجود آمدن روستا در آنجا بوده است. سدره زایر صیهود یکی از یازده سدره خیلی بزرگ و پیر روستا است. وسعت سایبانی که این درخت بزرگ بر سر گوسفندان زایر صیهود در تابستان و زمستان گسترانده، دایره ای به قطر ۱۵ متر است و به دلیل تراکم زیاد شاخ و برگ آن، گوسفندان را از گزند مستقیم باران حفظ می کند. زیر این درخت، “مراح”ِ ثابت گوسفندان زایر صیهود است و تعدادی معلف کاه گلیِ وان مانند، که طول هر کدام به سه متر می رسد در زیر آن ساخته شده است تا در روزهای سخت زمستان که گله به چراگاه نمی رود در آنها برای گوسفندان علوفه بریزند. بر بالای سدره بزرگ، هجده فاخته و سی و سه پرنده خطاف(چلچله) مهاجر لانه کرده اند دو جفت دیگر خطاف لانه خود را درون مضیفِ زایر صیهود بر تیرهای چندلِ سقف آویخته اند و از درز پنجره چوبی آن عبور و مرور می کنند آنها سال ها است که در اینجا لانه دارند و هر سال که از مهاجرت به سرزمین های خیلی دور باز می گردند لانه خود را پیدا کرده و در آن تخم می گذارند.مردم روستا معتقدند چلچله پرنده مقدسی است که کسی حق ندارد به آن آسیب بزند و اجازه می دهند لانه خود را در درون اتاق های مسکونی بر سقف آویزان کند تا بلا را از اهل خانه دفع کند.تعداد زیادی گنجشک و بلبل و زنبور هم در میان سدره بزرگ لانه دارند.

?ادامه دارد…

حمزه سلمان پور