حکایت ابوفیصل!

همسایه ای داشتیم با گذر عمر بلند ، بیشتر از صد سال عمر کرد ، قبل از مرگش سالم و سرحال ، اما بسیار فرطوت و ناتوان شده بود . روزی از او پرسییدم ابو فیصل ، حال و احوالت چطوره لبخند زد و گفت : خوبم ، از خانه که بیرون می آیم و […]

همسایه ای داشتیم با گذر عمر بلند ، بیشتر از صد سال عمر کرد ، قبل از مرگش سالم و سرحال ، اما بسیار فرطوت و ناتوان شده بود . روزی از او پرسییدم ابو فیصل ، حال و احوالت چطوره لبخند زد و گفت : خوبم ، از خانه که بیرون می آیم و در محل کمی چرخ می زنم ، هیچکدام از هم نسل و رفقای خود را نمی بینم.گویا همه رفته اند و فقط من مانده ام.اضافه کرد و ادامه داد و گفت ، با نسل بعد از خودم نیز نمی توانم ارتباط برقرار کنم ، کسل می شوم و محل را به طرف خانه ترک می کنم در خانه نیز تنهایی جور دیگری است .در حالیکه کف دستهایش را بهم سایش می داد ، سرش را تکان داد و گفت ؛خلاصه سرت را درد نیاورم . بهتر و شایسته است تا دنبال دوستان قدیم الایام خود بروم و به کاروان آنها ملحق شوم .

عبدالله سلامی