دختر زیبای رویاهای من! / مسعود کنعانی

بامن است.. شب یا روز فرقی نمی کند.. همراه بیداری و همنفس خوابم شده است.. هروقت به سر شوق آمده ام ،ردپايى بوده از یک دختر مه سیما گاه سرخوردگی و مأيوس شدنم … شك نكنيد… حتما، دوخته شد دیده من به ترکیب بد و منظر زشت عجوزی که … به من می گویند او […]

بامن است..
شب یا روز فرقی نمی کند..
همراه بیداری و همنفس خوابم شده است..
هروقت به سر شوق آمده ام ،ردپايى بوده از یک دختر مه سیما
گاه سرخوردگی و مأيوس شدنم …
شك نكنيد…
حتما، دوخته شد دیده من به ترکیب بد و
منظر زشت عجوزی که … به من می گویند
او همان دختررعنا و زيباى روياهای من است!

هر شب اين كابوس در پریشان خواب تکراری من
هر روز این
دایره چرخیدن های پی در پی پر از نفهمی لذت ایست!
نفس را می چلاند..سمباده می کشد بی توقف…
بر تخته سیاه امیدی که خودش می گوید نیست!
يك سال عمر شمارا ده ساله طى كرده ام من ٬
شاید برسم به وصالی از پس یک عمرجدایی.
زیر سایه مژگان او بنشینم لختی
جرعه ایی سر بکشم از جاری چشمان ترش
و سبکبال…
در عطش خوابی که بود تمنای محال
حریر موهایش را…
فرش قیلوله های تابستانی ام کنم.
**
این انتظار هنوز تا هنوز خیلی درازِ طولانی …
سرد و تاریک…
نمی دانم چرا هر لحظه سرد و تاریک تر شد…
هوا وارونه یا نور کم تر شد ؟؟
و آیا من ضعیف تر یا که چشمانم کم سوتر شد؟

هرچه بود این من بودم كه شكستم..خرد شدم… سوختم و پیرررر!
نگسستم, نرهیدم٬ اما نشدم هرگز از این پیمانه تلخ …
نه مست و نه بیهوش و نه سیر!
چابک دخترك روياهاى من هنوز
گیسو پریشان می کند,در هوای دم کرده مرداد
نغمه می خواندو …
آررامم بر رباب دلم…
چنگ می زندآرام…آرررام..
ومن اسیر و گرفتار این دام..
شده ام غرق ,تا هنوزی که جاریست….
در اين ذهن و تن و جان پارادوکسیِ پر از اوهام!
هروقت کسی نامی می برد از او…
يا ببینم نام او را بر گوشه کاغذ …پهنه دیوار
حتی نشسته اگر بر سطور روزنامه ایی مچاله ..
در سطل پر ازآشغال آكنده از بوی گند نا هنجار…

نمی دانم چه مى آید بر سرم..
قلقلک می شودم,انگار
الكى خوش، كيف مى كنم,شور می گیردم…هوایی می شوم
مثل بچه هاى كودكستانى…
خیالاتم واقع را می کنند انکار!
***
با شما هستم؛
آهای خداوندان خرد
پادشاهان اقلیم عقل
ای صاحبان سند ششدانگ منگوله دار دانش!
اولین و آخرین حرف و مفهوم صدای هر طپش قلب من…
این است؛
«آبادان»…
تنها عروسی است که من با او خوشبخت ترین مرد جهانم!
نام اوست که مرا سوى خود می کشاند هر روز…
مغناطیس من بوده وهست
دیروز…امروز…و هنوز
مثل یک آهن ربا مدام در ربایش من است ..
تنها اوست كه من را ربود!..
شايد هم اين من باشم كه او را روزی ربوده ام
این همیشه مهمان سوار بر گرده صاحبخانه ذهنم!
نمی دانم که کیست؟!
او که درگوشم گاهگاهی
نجوا می کند تلخ…؛
(بیدار شو… ۳۴ زمستان از خوابت گذشته است،تورا آب برد یا خواب؟)
هرکه را هر چه می خواهد….بگويد …گو…بگويد!
خواب باشم یا در فریب و وهم یک سراب
فقط اين را خوب می دانم….
هر كسی دلبرم را بدارد دوست..
من نیز صميمانه او رادوست دارم..
شاید، تنها عاشقى باشم كه از فراوانى رقيب…
شادمان می گردد..
مى شود مست ..
اوج مى گيرد..
همچون عقابی سرخوش مسافر آسمان می گردد!
بله من عاشق آبادان ام!
نخندید و خرده مگیرید برمن
عشق مگر چیست جز فراق و غم هجران و در حسرت مدام کام !
دیر زمانی است که من آواره ام ..
در خیال روزی که بشود هنگامه وصل..
و بروبد غبار از این دل ناکام!
بنهم بار و بنه و توشه خستگی و آوارگی ام را..
و باز کنم سفره دل
در حرم نخلستان ..
بشویم غم دوران و هزاران زخم بی درمان را
در زلال خنک بهمنشیر

دمی بیاسایم من ..
از پس روزگاران غربت در غربت در تکدی لبخند…
در گدایی تایید…
قدرشناسی در بند!

در سوگ زنده یاد رحمت الدوله …

و مرحومه احترام الناس

بی پیش با پسوند!
***

دردا …دردا..کی بیاسایم من ؟
بی وفا محبوبم…نگاهی کن
چه گدازان اندوهی سنگین
روانم را می فشارد هر دم
ویرانم می کنی آخر…

من که هر زخم تنت هیزمی شد بر آتشکده جان
و هرناله تو صد آه جگر سوز در سینه من
صدایم کن ،تو ای درد بی درمان…بی وجدان!
بی تو من لبریز هیچم, پر از پوچی احساس
افتاده در گوشه ی ویرانه ها..
در سراشیبی یأس و سقوط سرخ ایمان
پی درمان,پی انسان …پی سامان می گردم!
دل بی کینه من
قدر نفسهای زمین از تو دلگیر است
چه کنم اگر نافرمانی میکند بامن
و هنوز مثل یک جوجه کبک…پا در بند
و پر شکسته به دام تو اسیر است

با این جفا و این همه ناز و ادا …
که می کنی بر من روا
ای دل سنگ بی وفا ..
فریادی سر می دهم ازعمق جان..
تا آسمان هشتمین !
تا برسد هم به خدا هم به تمامی اهل زمین …
من 《آبادان 》را دوست دارم..
او مال من است ..من هم، مال او…
« آبادان » …اما
دختر زیبای خاطراتم ، نه اين عجوزه هزار درد هزار…!!

* مسعود کنعانی-شهریور ۹۴