شازده را قطار زد – ۳۶

عبدالله سلامی :..سحر امروز ، بانگ خروس ، شازده را از خواب بیدار نکرده بود ، سر و صدای پشت خانه شازده که به محله شچه منتهی می شد ، شازده را از خوابش پرانده بود . شازده با شتاب روی پشت بام رفت و به محلی که از آنجا سر و صدا شنیده می […]

عبدالله سلامی :..سحر امروز ، بانگ خروس ، شازده را از خواب بیدار نکرده بود ، سر و صدای پشت خانه شازده که به محله شچه منتهی می شد ، شازده را از خوابش پرانده بود . شازده با شتاب روی پشت بام رفت و به محلی که از آنجا سر و صدا شنیده می شد ، چشم دوخت ، نیروهای شهربانی زیادی بخشی از محله را در تاریکی سحر ، قرق کرده بودند و ماموران امنیتی وارد خانه حاج زاهد شده بودند ، کامله زن حاج زاهد وحشت کرده بود و می گریست و حاج زاهد با یکی از مأموران در حال صحبت بود ، دو نفر از ماموران امنیتی حمید پسر حاج زاهد را با چشمان و دست های بسته از خانه بیرون آوردند و سوار ماشین کردند . شازده : که هنوز روی پشت بام صحنه را تماشا می کرد با پایان عملیات دستگیری حمید از پشت بام پایین آمد و به نماز ایستاد ، پری که دیشب تا دیر وقت بیرون بود ، همچنان خواب بود . شازده از اتاقش بیرون آمد و به سمت قفس مرغان رفت و با کف دست محکم بر گونه صورتش کوبید و گفت : خدا مرگم بده ، خروس خوش خوان و خوش رنگم تلف شده . شازده در مقابل قفس نشست . و به گریه و زاری افتاد ، شازده صدای فریاد نعیمه را از پشت در حیاط شنید ، نعیمه در می کوبید و فریاد میزد و می گفت : شازده بیداری ؟ نعیمه هستم در باز کن ، شازده از جایش برخاست و با شتاب به طرف در رفت ، نعیمه گریه می کرد و بر سر و صورتش می کوبید ، شازده گفت : نعیمه بیا تو ببینم ، بگو چی شده ؟ نعیمه گفت : شازده تو را خدا بدادم برس ، بدبخت شدم ، شازده گفت : حرف بزن بگو چه اتفاقی افتاده ؟ حاچم مرده ؟ نعیمه گفت : کاش حاچم مرده بود ، ماموران شهربانی چشمان و دستان پسرم را بستند و تمام زندگیمان را بهم ریختند و یونس را سوار ماشین کردند و با خود بردند . شازده گفت : یک ساعت پیش پشت خانه مان ماموران شهربانی حمید پسر حاج زاهد را دستگیر کردند و با خود برده بودند ، نعیمه گفت : سراغ هاشم پسر حمزه هم رفته بودند اما هاشم از دست ماموران فرار کرده بود ، نعیمه ادامه داد و گفت : شازده حسن قیاسی اون پاسبان سابق را کجا می توانم ، پیدا کنم ؟ شازده گفت : حالا کمی آرام بگیر تا ببینم چکار می توانیم بکنیم ، ربع ساعت بعد ، کامله مادر حمید با چشمان گریان نزد شازده آمد و به نعیمه ملحق شده بود ، شازده به نعمیه و کامله گفت : حسن قیاسی امشب برای انجام کاری که از او خواسته بودم به منزلم خواهد آمد و با او در میان خواهم گذاشت . نعیمه و کامله کمی آرام گرفتند ، شازده رو به نعیمه و کامله کرد و گفت : ماموران حرف و حدیثی از علت دستگیری حمید و یونس به شماها در میان نگذاشته بودند ؟ کامله گفت : حاج زاهد از مأموران علت دستگیری را پرسیده بود ، اما پاسخی به او نداده بودند . نعیمه گفت : یکی از مأموران به حاچم گفته بود ، نگران نباش ، پسرت را آزاد می کنند . از آنطرف زاهد و حاچم به اتفاق هم سوار تاکسی شده بودند و به منزل علوان پیمانکار ، رفته بودند تا با او در باره دستگیری پسرانشان صحبت کنند . پری از صدای گریه و زاری نعیمه و کامله بر خلاف میلش از خواب بیدار شده بود ، از اتاقش بیرون آمد و سلام کرد ، نعیمه با دیدن پری ، یواشکی از شازده پرسید و گفت : پری خیلی لاغر شده ؟ کامله اضافه کرد و گفت : شاید پری عاشق شده ، شازده پاسخی به حرفهای نعیمه و کامله نداد و لاشه خروس خوش خوان و خوش رنگش را از درون قفس بیرون آورد .

@@@@@@@@@@@

امشب به دعوت ابراهیم ، عمو حسن کنار ابراهیم روی صندلی سالن تابستانی سینما میهن برای تماشای فیلم مرد طپانچه طلایی نشسته بودند ، قبل از شروع فیلم ابراهیم آهسته به عمو حسن گفت : عمو حسن راستش مدتی ست می خواستم با شما موضوعی را در میان بگذارم ، عمو حسن گفت : چه موضوعی ؟ ابراهیم گفت : خسرو قاپ پری را دزدیده و همیشه با هم هستند ، عمو حسن از جایش برخاست و به ابراهیم گفت : بیا برویم بیرون . هر دو از سالن سینما خارج شدند و در کنجی خلوت از سالن انتظار سینما نشستند ، عمو حسن گفت : کدام خسرو همان دوست تو و جمشید ؟ ابراهیم گفت : بله ،
عمو حسن با برافروختگی گفت : خسرو از کجا و چطور با پری آشنا شده بود ؟ ابراهیم گفت : نمی دانم
عمو حسن گفت : تو از کجا پری را شناخته بودی ؟ ابراهیم گفت : بوسیله جمشید
. یکی از کارکنان سالن سینما جلو آمد و به ابراهیم و عمو حسن گفت : نمایش فیلم شروع شده ابراهیم و عمو حسن وارد سالن تاریک سینما شدند و روی صندلی های خود قرار گرفتند . همزمان در سالن سینمای پارس پری کنار خسرو به تماشای فیلم نامه های عاشقانه نشسته بودند و در اهواز قدیم ، شازده در تنهایی منتظر آمدن حسن قیاسی بیدار مانده بود و از اینکه پری هنوز به خانه بر نگشته بود ، کلافه و کمی عصبی شده بود و با خود هم صحبت شد و گفت : قبل از اینکه این دختر آبروی منو ببره باید شوهرش بدهم ، شازده صدای در رو شنید ،
حسن قیاسی پشت در بود ، سلام کرد و وارد خانه شازده شد .
نشست و بلافاصله پرسید و گفت : پری کجاست ؟ شازده گفت : طبق معمول بیرون رفته و هنوز نیامده . حسن قیاسی به شازده گفت : با او در مورد تمایلش به عروسی صحبت کرده بودی ؟ شازده گفت : راستش هنوز صحبت نکردم ، آخه مدتی از او دلخورم و با او کم اختلاط می کنم . حسن قیاسی گفت : امشب یا فردا با پری در مورد عروسی صحبت کن . شازده گفت : باشه صحبت می کنم . شازده با کمی تامل به حسن قیاسی گفت : می خواستم موضوعی را با تو در میان بگذارم و اگر کاری از دستت بر می آید دریغ نکن ، حسن قیاسی از شازده پرسید و گفت : شازده خانم تا حالا کاری بوده که به حسن قیاسی سپرده بودی و انجام نداده باشد ؟ شازده گفت : خدا خیرت بده . حسن قیاسی گفت : بفرما و امر کن ، شازده گفت : امروز هنگام سحر ماموران شهربانی توی محل ریختند و حمید پسر حاج زاهد و یونس پسر حاچم را دستگیر کردند و با خود بردند ، حسن قیاسی گفت : خب معلومه حتما جرمشان سیاسی بوده . شازده گفت : یعنی چی ، مگر چکار کرده بودند ؟ من هر دو را می شناسنم جوان‌های خوب و بی آزاری هستند . حسن قیاسی گفت : باشه می روم و پی گیر می شم و خبرشان را برایت می گیرم ، چشم .
شازده گفت : چشمت روشن ، حسن قیاسی خدا حافظی کرد و خانه شازده را ترک کرد ، همزمان یک تاکسی کنار در شازده ایستاد ، پری خسرو را بوسید و از تاکسی پیاده شد و به خانه رفت کمی آنطرف تر دایی حسن در خفا ، صحنه ای از فیلم مستند و عشقی خسرو و پری را تماشا کرده بود .

@@@@@@@@@@@@

..شازده دندانهایش را از دهانش در آورده و روی رختخوابش به کمر دراز کشیده و دستان و تسبیحش را روی سینه اش نهاده بود و مثل همیشه زیر زبان ورد می خواند ، چشمانش در تاریکی اتاق برق می زد ، خوابش نمی برد ، چند لحظه پیش ، پری آرام و بی صدا وارد اتاقش شده بود ، شازده در همان حالتی که داشت صدا زد و گفت : پری آمدی ؟ پری از داخل اتاقش در حالیکه لباس خوابش را به تن می کرد گفت : بله ماما خیلی وقته آمده بودم ، تو خواب بودی و نمی خواستم بیدارت کنم . پری از اتاقش بیرون آمد و وارد اتاق مادر خوانده اش شد و سلام کرد . شازده به پری گفت : چراغ اتاق را روشن کن و بیا اینجا کنارم بشین ، شازده گردن و صورتش را به طرف شازده چرخاند و گفت : الان جلوی پای تو ، حسن قیاسی اینجا بود ، پری گفت : چه عجب ، نگفت در این مدت کجا بوده ؟ شازده گفت : ظاهراً گرفتار بوده و یکی از بستگانش را از دست داده بود . کمی رنگ صورت پری قرمز شده و پیشانی اش عرق کرده بود با پشت کف دستش عرق پیشانیش را پاک کرده و گفت : قیاسی این وقت شب چه کاری مهمی داشته ؟ قبلا یاد ندارم برای دیدن ما شب هنگام آمده باشد ؟ شازده گفت : بله کا ر داشت ، آمده بود برای خواستگاری تو ، پری پرسید و گفت : چی برای خواستگاری من ؟ شازده گفت : پسر یکی از همکارانش که صاحب کار و بار و خانه و معاش خوب و از خانواده های با اصل و نسب است می خواهد از تو خواستگاری کند و حسن قیاسی را واسطه گذاشته است ، پری از شازده پرسید و گفت : ماما این خواستگار با اصل و نسب ، چطور ممکنه با یک دختر یتیم و بی اصل و نسب ازدواج کنه ؟ شازده گفت : شاید پسره جایی تو را دیده و پسندیده ، شازده ادامه داد و گفت : تو مدتی ست هر روز بیرون هستی و همه تو را می بینند . پری صورت مادر خوانده اش را بوسید و گفت : ماما بخواب ، شاید امشب دوباره خواب مادرت پری را ببینی ، پری از کنار مادر خوانده اش برخاست و چراغ اتاق را خاموش کرد و به سمت اتاقش رفت ، شازده با صدای بلند از پری پرسید و گفت : حسن قیاسی منتظر جواب من و تو ست ؟ . پری شنید اما جواب شازده را نداد ، صبح زود شازده از خواب بیدار شده نمازش را خوانده و کنار قفس مرغهایش ایستاده بود ، پری از شب تا صبح آرام و قرار نداشت و روی رختخوابش غلط می خورد . شازده از داخل حیاط رو به در اتاق پری کرد و صدا زد و گفت : پری بیداری ؟ چرا دیشب خوابت نبرده بود ؟ پری روی شکم دراز کشیده بود و بدون اینکه پلک بزند به یک نقطه نامعلومی خیره شده و سکوت کرده بود ، شازده دوباره صدا زد و گفت : پری مگر بیدار نیستی ؟ چرا جوابم نمی دی ؟ پری با صدای گرفته گفت : ماما سرم درد می کنه و دیشب از شنیدن خبری که به من داده بودی ، خوابم نبرده بود ، شازده گفت : مادر ، معمولا تمام دخترهای دم بخت از شنیدن خبر پیشنهاد ازدواج و خواستگاری کمی بی قرار و آشفته می شوند ، پری گفت : ماما نظ تو چه بود و به قیاسی چه گفته بودی ؟ شازده گفت : پری ، مادر من موافق هر چه زودترعروسی تو هستم ، می خواهم قبل از مرگم عروسی دخترم را جشن بگیرم و نوه ام را ببینم ،

ادامه دارد