شازده را قطار زد – ۳۴

عبدالله سلامی:.. پری برای پایان امروز و شروع روز دیگر ، ثانیه شماری می کرد و گربه اش دیگر مانند سابق نزدیکش نمی شد ، شب آمد و صبح رسید و خروس ِ مرغ های شازده بانگ سحر را سر نداده بود . شازده بیدار شده و در اتاقش به نماز ایستاده بود . پری […]

عبدالله سلامی:.. پری برای پایان امروز و شروع روز دیگر ، ثانیه شماری می کرد و گربه اش دیگر مانند سابق نزدیکش نمی شد ، شب آمد و صبح رسید و خروس ِ مرغ های شازده بانگ سحر را سر نداده بود . شازده بیدار شده و در اتاقش به نماز ایستاده بود . پری کوتاه ترین دامنش را پوشیده و بلوز بدون آستین صورتی رنگش را به تن کرده بود و قبل از رفتن روبروی آینه ایستاد و به سر و صورتش لطافت بخشید ، شازده نمازش تمام شده بود و تسبیح می زد و زیر لب ورد می خواند ، لحظه ای از تسبیح انداختن باز ایستاد و کمی تو فکر رفت و با خود گفت : رفتار این دختر مثل سابق نیست و خیلی تغییر کرده است ، حتما موقعی که در سفر زیارت بودم اینجا اتفاقی افتاده و پری آنرا از من پنهان کرده و چیزی به من نمی گوید ، دوباره تسبیح زد و گفت : الهی به امید تو . پری بدون خداحافظی با شتاب از خانه بیرون رفت و به سمت بیمارستان جندی شاپور به راه افتاد و یک راست به واحد پذیرش مراجعه کرد و از پرونده پزشکی جمشید یارعلی پرسید و گفت : خانم ببخشید من خواهر جمشید یارعلی هستم ، برادرم ده روز بیش در این بیمارستان فوت شده بود ، خانم واحد پذیرش تایید کرد و پرسید : درخواست شما چیه ؟ پری گفت : راستش من سفر خارج از کشور بودم و دیشب رسیدم و الان می خواهم بروم شهرستان و آدرس منزل جدید مرحوم پدرم را ندارم ، خانم واحد گزینش به پری گفت : پرونده پزشکی جمشید یار علی به دلیل اینکه کشته شده بود محرمانه است و من نمی توانم بدون مجوز قضایی اطلاعاتی از پرونده پزشکی جمشید یار علی در اختیار شما یا هر کس دیگر بگذارم ، پری التماس کرد و گفت : خانم عزیز من فقط یک آدرس از توی پرونده لازم دارم . آنطرف اتاق واحد پذیرش ، کارمند ارشدی نشسته و به حرفهای پری گوش میداد ، از جایش بلند شد و به کارمند واحد پذیرش گفت : خانم ریاحی کار این خانم را انجام بده ببین اگر آدرسی در پرونده هست روی کاغذ بنویس و به او بدهید ، پری رو به کارمند ارشد واحد پذیرش کرد و گفت : آقا خدا به شما خیر و عوض بدهد ، خانم ریاحی پرونده پزشکی جمشید را ورق زد و به پری گفت : اینجا دو آدرس به نامهای خسرو وحیدی و ابراهیم عبودی نوشته شده ، آدرس دیگری که مد نظر شما ست در پرونده قید نشده است ، پری به خانم ریاحی گفت : بی زحمت این دو آدرس را به من بدهید شاید از طریق آنها بتوانم ، آدرس محل جدید خانه پدریم را پیدا کنم ، خانم ریاحی ، آدرس منازلی که خسرو و ابراهیم معرفی کرده بودند روی کاغذ نوشت و بدست پری داد . آدرس خسرو منطقه کارون منازل سازمانی کارگران شرکت نفت بود ، از جلوی در بیمارستان سوار تاکسی شهری شد و به سمت منطقه مسکونی کارون حرکت کرد و بعداز ربع ساعت به آدرسی که داشت رسید ، در زد ، خانم مسنی در را باز کرد ، پری سلام کرد و خانم مسن جواب سلام پری را داد و گفت : دخترم بفرمایید با کی کار داشتی ؟ پری گفت : با خسرو کار داشتم ، پیر زن گفت : اینجا خانه خاله ی خسروست ، الان هم خسرو رفته بیرون و اینجا نیست پری گفت : چه موقع بر می گرده ؟ پیرزن گفت : دخترم دست خداست ، پیر زن ادامه داد و گفت : چکارش داری ؟ شما کی هستی ؟ پری گفت : من خواهر دوستش جمشید هستم ، پیرزن زد زیر گریه و به پری گفت : دخترم خدا به شما صبر بده ، پری با بغضی که در گلو داشت گفت : خدا به شما سلامتی بده مادر بزرگ ، مادر بزرگ تعارف کرد و گفت : دخترم بفرما بیا داخل ، پری تشکر و از دم در خانه خاله خسرو کنار کشید در آن هنگام یک ماشین جلوی پای پری ایستاد و خسرو از ماشین پیاده شد و به پری گفت : پری تو اینجا چکار می کنی ؟ پری خسرو را در آغوش گرفت و با صدای بلند ناله و زاری کرد ، خسرو دو دستش را دور پری حلقه کرد و پری را به خودش چسباند .

**************

…. خسرو از پری پرسید و گفت : چطور اینجا را پیدا کردی ؟ از کجا فهمیدی من اینجا زندگی می کنم ؟ پری چیزی نگفت و به اتفاق هم وارد اتاق پذیرایی منزل خاله خسرو شدند و کنار هم نشستند و درباره ی آنچه اتفاق افتاده بود مفصل با هم صحبت کردند .
پری از خسرو پرسید و گفت : تو الان اینجا نزد خالت زندگی می کنی ؟ خسرو گفت : بله ، فعلا اینجا هستم تا ببینم در آینده چه پیش خواهد آمد . خسرو از پری پرسید و گفت : اگر لازم باشد کجا می توانیم همدیگر رو ببینیم ؟
پری گفت : تو دیگر حق آمدن به محله ی ما را نداری ، بگذار هر وقت لازم باشه اینجا با هم ملاقات کنیم .
خسرو گفت : خوبه ، پری از جایش بلند شد و گفت : خیلی دیرم شد باید هر چه زودتر برگردم خونه ، الان مادرم حسابی نگران شده و خانه را روی سرش گذشته است ، این اولین باریست تا این وقت روز دور از خانه بیرون می مانم .
خسرو لبخندی زد و دست پری را گرفت و فشار داد و پری هم تبسمی کرد و دست دیگری خسرو را گرفت و به اتفاق هم از خانه خاله ، بیرون رفتند ، پری سوار تاکسی شد و به سمت اهواز قدیم براه افتاد ، شازده از اینکه پری دیر کرده بود به شدت نگران شد و طاقت نیاورد و سراسیمه به یتیم خانه اهواز مراجعه کرده بود اما در یتیم خانه از آمدن دختری بنام پری اظهار بی اطلاعی کرده بودند ، نگرانی شازده نه تنها رفع نشد بلکه نسبت به پری دچار سوءظن شده بود ، با تشویش زیاد از یتیم خانه به سمت خانه بازگشت ، پری آنجا دم در خانه ایستاده بود ، شازده از تاکسی پیاده شد و با عصبانیت به پری گفت : دختر کجا رفته بودی ، دلم هزار جا رفته بود چرا اینقدر دیر کردی ؟ پری سکوت کرده بود و حرفی نمی زد ، شازده کلید زد و در حیاط را باز کرد و به پری نهیب داد و گفت : برو تو ،
حسن قیاسی هنگام شب به اهواز رسیده و یک سره به سمت خانه ابراهیم رفته بود . حسن قیاسی دم در خانه به ابراهیم گفت : اگر موافق باشی امشب سری به کافه خیام بزنیم ، ابراهیم گفت : عمو حسن بفرما خونه ، الان وقت شام ، عمو حسن گفت : خیلی ممنون برو لباسهایت را بپوش تا برویم ، هر دو سوار تاکسی شدند و به سمت کافه خیام حرکت کردند ، بعداز ربع ساعت به کافه خیام رسیدند و وارد کافه شدند و روی میز همیشگی که زمانی حسن پاسبان با دوستان سابقش عرق می خورد نشستند ، گارسون پیش آمد و آقا حسن را شناخت و گفت : آقا حسن خوش آمدی چه عجب یادی از ما پایین شهریا کردی ، آقا حسن گفت : اصغر آقا چرا اینقدر شکسته و پیر شده ای ؟ اصغر گفت : مگر این روزگار نامرد ، ریخت و قیافه ، برای آدمها باقی گذشته ؟ اصغر آقا ادامه داد و گفت : خوش آمدید ، حسن آقا گفت : اصغر آقا مثل سابق لطفا”، اصغر آقا سر خم کرد و گفت : بچشم الساعه ، عمو حسن رو به ابراهیم کرد و گفت : شنیدم دادگاه برای جعفر حکم ۱۵ سال حبس صادر کرده ، ابراهیم گفت : بله سه روز پیش رای صادر شده بود . ابراهیم ادامه داد و پرسید عمو حسن شما از کجا خبر گرفته بودی ، عمو حسن گفت : از عمو زاده های جمشید شنیده بودم ،
ابراهیم گفت : ظاهراً دادگاه ، قتل را غیر عمد و دفاع از جان ، تشخیص داده بود ، عمو حسن گفت : بله شنیده بودم .اصغر سفارش همیشگی را روی میز نشاند و به آقا حسن گفت : چیز دیگری میل ندارید ؟ حسن آقا یک اسکناس تک تومنی در دست اصغر گذاشت ، اصغر اسکناس را بوسید و روی پیشانی چسباند و در جیبش گذاشت و به علامت تشکر خم شد . عمو حسن و ابراهیم در حالت بد مستی ، شروع به گریه زاری کردند و خود را مقصر از دست دادن جمشید ، دانستند .

ناتمام