شازده را قطار زد – ۳۰
عبدالله سلامی:.. یکروز قبل از فرارسیدن ماه محرم ، جعفر بخاطر بیماری و اصرار و توصیه های مکرر مادرش بلاخره عقد با دختر دایی اش حاج صالح را پذیرفته بود و یک روز قبل از فرا رسیدن ماه محرم ، در دفتر ازدواج و طلاق سید حمزه ، مراسم عقد با نسیمه را انجام داد […]
عبدالله سلامی:.. یکروز قبل از فرارسیدن ماه محرم ، جعفر بخاطر بیماری و اصرار و توصیه های مکرر مادرش بلاخره عقد با دختر دایی اش حاج صالح را پذیرفته بود و یک روز قبل از فرا رسیدن ماه محرم ، در دفتر ازدواج و طلاق سید حمزه ، مراسم عقد با نسیمه را انجام داد و روز جشن عروسی را به آخر ماه صفر موکول کرده بود . نزدیک ظهرِ روز ِ عقد ِ جعفر ، در محلات اهواز قدیم شایع شده بود که عبد قاچاقچی در یک تعقیب و گریز با تیر ژاندارم های یکی از پاسگاه های مرزی ، از ناحیه کتف مجروح و متواری شده بود ، عبد کوچکترین ِعموی جعفر بود و در رانندگی رو دست نداشت و اغلب قاچاقچیان ِ پارچه، چای و لباس های شلشی خارجی ، ترجیح می دادند اجناس خود را از مبدا تا مقصد بدست عبد قاچاقچی بسپارند ، عبد با یک دستگاه ماشین سواری شش سیلندر شوورلت ایمپالا مدل ۵۷ که با دو رنگ قرمز آتشی و سفید ، رنگ آمیزی شده بود رانندگی و اجناس قاچاق را حمل و نقل می کرد . در عملیات تعقیب و گریز هیچ کدام از رانندگان حمل اجناس قاچاق ، به اندازه عبد ، مهارت فرار از دست ماشین های ماموران مبارزه با قاچاق را نداشتند ، هرگاه عبد با ماشینش وارد محلات اهواز قدیم می شد ، اغلب جوانان و نوجوان می ایستادند و تماشایش می کردند و برایش سلام می فرستادند و هورا می کشیدند ، امروز شایعه ی تیر خوردن عبد قاچاقچی، اهالی محلات اهواز قدیم را حزین و ماتم زده کرده بود. جوانان و نوجوانان محلات ، فقط درباره مهارت رانندگی عبد صحبت می کردند و به ماموران مبارزه با قاچاق فحش می دادند و لعنت می فرستادند. ، کار اغلب اهالی محلات اهواز قدیم تا پایان روز ، خبر گرفتن از چگونگی تیر خوردن عبد و اینکه چه بلایی بر سر او و ماشینش آمده ، صرف شده بود و عده ای دوستان نزدیکش برای کسب خبر ، دم در خانه اش جمع شده بودند . در جای دیگر محله پری هم با شنیدن خبر تیر خوردن عبد قاچاقچی به منزل حمیده خواهر عبد که زمانی همکلاس بودند ، آمده بود . آنطرف اهواز و در آخر آسفالت ، محله ی عباره ، جمشید و خسرو در خانه ابراهیم برای برنامه ی زدن جعفر گفتگو می کردند ، ابراهیم در حالیکه هندوانه ای جلوی دوستانش گذاشته بود رو به جمشید و خسرو کرد و گفت : نباید به جعفر آسیب جدی وارد کنید ، خسرو گفت : می کشمش ، ابراهیم گفت : آقا خسرو یواش ، جعفر پشه نیست ، جمشید گفت : او به ما حمله کرده بود و تا الان هم نمی دانیم برای چه بود ؟ ابراهیم گفت : جمشید تو فقط تلافی کله ای که به صورتت زده بود رو از او بگیر و السلام ، خسرو رو به ابراهیم کرد و گفت : مگر تو با ما نیستی ؟ ابراهیم گفت : من نمی توانم باشم ، اگر شرکت کنم قصه ی دعوا بیخ پیدا می کنه ، جمشید رو به ابراهیم کرد و گفت : اصلا خودم تنها می روم و یک کله بصورتش می کوبم و فرار می کنم . خسرو گفت : من با تو هستم من هم می خواهم یک مشت دیگر به صورت این نامرد بی همه چیز بکوبم . ابراهیم گفت : خب ، بسه دیگه ، فردا جمعه است و صبح زود قبل از آمدن جعفر باید لب شط باشید و دورتر از جایی که جعفر قلاب می اندازد ، بنشینید و الکی قلاب بیاندازید و در وقت مناسب حمله را شروع کنید .
*************
شازده را قطار زد – ۵۶
…..اهالی محلات اهواز قدیم آذین های عزا بر افراشته و به استقبال ماه محرم رفته بودند ، در مساجد ، حسینیه ها و تکایا بعداز به جا آوردن نماز مغرب و عشا باز نگاهداشته می شدند . مسجد لب شط در شبهای دهه ماه محرم محل عمده و کانون جوانان برگزار کننده مراسم عزای حسینی بود . اغلب اهالی محلات اهواز قدیم ، بخصوص زنان از اول شروع ماه محرم لباس سیاه عزا به تن می کردند و تا پایان ماه صفر ، لباسی بجز لباس رنگ سیاه به تن نمی کردند . پری لباس سیاه عزا به تن کرده و بدون اطلاع از مادر خوانده اش پنج روز از سفر شازده را به سلامت سپری کرده بود و تنها به کارهای روزانه ی خانه مشغول بود ، گاهی بازار می رفت و گاه و بی گاه دو الی سه نفر از همکلاسی های سابقش که یکی دو نفرشان ازدواج کرده و متاهل شده بودند یکی دو ساعت نزدش می آمدند . غروب روز پنجشنبه ، جمشید و خسرو نزد پری آمده بودند و دورهم ، نشسته و شام می خوردند ، خسرو از پری پرسید و گفت : چرا رادیو خاموشه برو روشنش کن ، ناظم الغزالی گوش بدهیم . جمشید نگاهی به خسرو کرد و گفت : عجب آدمی هستی ، مگر نمی دانی محرم شروع شده ، خسرو خندید و به جمشید گفت : به جان پری حسابی فراموش کرده بودم . خوردن شام تمام شده بود و نوبت خوردن چای تازه رسیده بود ، پری چای ریخت و استکانها را جلوی جمشید و خسرو گذاشت .جمشید استکان چای را برداشت و لبی به آن زد و گفت : به به ، پری دستت درد نکنه ، هم شامت حرف نداشت و هم چایت خوش طعمه ، خسرو گفت : بله واقعا غذا و چای پری خوش مزه بودند ، پری گفت : نوش جان ، خسرو که همه نگاهش به پری بود پرسید و گفت : از شازده چه خبر داری ؟ پری تبسمی کرد و گفت : بی خبرم
شاید یکی دو روز دیگر کسی از اهالی محلات از کربلا برگردد و خبری از او بگیرم . جمشید گفت : پری امشب من و خسرو خانه شما می مانیم ، پری گفت : خانه خانه شماست من که قبلاً به تو گفته بودم تا زمانی که من تنها هستم و شازده در زیارت است بیا و اینجا زندگی کن ، خسرو لبخندی زد و رو به جمشید کرد و گفت : کاش خواهری مثل پری داشتم . پری گفت : اختیار دارید آقا خسرو ، پاسی از شب گذشته بود ، پری به جمشید گفت : زحمت بکش و مرا نزد رضیه ببر
امشب شیفت کاری شوهرش است و تنهاست بروم نزد او بخوابم ، خسرو کمی با ته گلو صدایش را صاف کرد و گفت : مگر هر وقت شیفت کاری شوهر راضیه ، شب باشد ، تو نزد او می خوابی ، پری تبسمی کرد و جواب خسرو را نداد ، جمشید از جایش بلند شد و به پری گفت : اگر آماده هستی برویم تا تو را برسونم ، من و خسرو هم باید زود بخوابیم تا بتوانیم صبح زود بیدار شویم ، پری گفت : من آماده هستم . خسرو گفت : پری خانم الان که سر شبه چه عجله ای داری ، پری گفت : هر چه زودتر بروم بهتره . جمشید و پری از در حیاط خانه بیرون زدند و به سمت خانه ی رضیه راه افتادند . خسرو خیلی پکر شده بود رادیو را روشن کرد اما دوباره خاموشش کرد و با کنجکاوی به تمام زوایای اتاقی که در آن نشسته بود نگاه می کرد ، از جایش بلند شد و به سمت اتاق شازده رفت و به کار جستجوی آنچه به شازده متعلق می شد ، پرداخت
و آهسته با خود هم صحبت شد و گفت : شنیده بودم شازده نزدیک به دو کیلو طلا جمع آوری کرده اما کجا گذشته و قایم کرده خدا می داند . جمشید در بازگشت کلید خانه را از پری گرفته بود ، به خانه شازده رسید و به در کلید زد و داخل حیاط شد ، وقتی وارد اتاق شد خسرو آنجا نبود ، جمشید صدا زد و گفت : خسرو کجایی و بعد به سمت اتاق شازده رفت ، خسرو روی جای محل خواب شازده دراز کشیده بود ، جمشید به خسرو گفت : چرا اینجا آمدی بخوابی ، خسرو در حالت دراز کش رو به جمشید کرد و گفت : دیدم فرش خواب آماده ایست و روی آن دراز کشیدم تا بخوابم ، جمشید گفت : بخواب من هم می روم توی اتاق پری می خوابم ، جمشید چراغ اتاقها را خاموش کرد و خوابید .
چشمان خسرو در اتاق تاریک شازده برق می زدند و صدای خور و پف جمشید از اتاق بغلی به گوش خسرو می رسید . خسرو از اینکه طلایی نیافت و پری جای دیگر رفته بود تا صبح خوابش نبرده بود
خروس مرغ های شازده هنگام سحر را بانگ کرد ، جمشید در توالت بود و خسرو سر جایش روی شکم دراز کشیده بود ، جمشید وارد اتاق شد و بالای سر خسرو آمد و گفت : خسرو صبح شده بلند شو کلی کار داریم ، خسرو گفت : بیدارم و از رختخواب شازده بلند شد و به سمت توالت رفت .
ناتمام
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰