شازده را قطار زد – ۲۹

عبدالله سلامی : ..امشب روز موعود ِ سفر به کربلا فرا رسیده و نعیمه منزل شازده آمده بود تا به اتفاق تنی چند از زنان محله ، دسته جمعی به سمت مکانی که سید سالم برای اعزام زوار تعیین کرده بود ، حرکت کنند . محل اعزام ، یک قطعه زمین خالی ، نزدیک به […]

عبدالله سلامی : ..امشب روز موعود ِ سفر به کربلا فرا رسیده و نعیمه منزل شازده آمده بود تا به اتفاق تنی چند از زنان محله ، دسته جمعی به سمت مکانی که سید سالم برای اعزام زوار تعیین کرده بود ، حرکت کنند . محل اعزام ، یک قطعه زمین خالی ، نزدیک به قبرستان متروکه ی سید لفته در محله ی سخیریه تعیین شده بود ، در آن شب به جز صدای همهمه زنانه ، صدای دیگری بگوش نمی رسید .

سید سالم قبل از آمدن مسافرانش در محل اعزام ، منتظر ایستاده بود و در گوشه ای از محوطه دو دستگاه ماشین پیکاب وانت ، جمس آمریکایی ، پارک شده بودند . سید سالم بعداز خوش آمد گویی برای توجیه مسافرانش در طول مدت سفر گفت : لطفا صلوات بفرستید ، بعد ادامه داد و گفت : اولا هیچ کدام از مسافران بدون مشورت با من خودسرانه نباید کاری را انجام بدهد ، ثانیا هنگام سوار شدن در ماشین ، کسی سرپا نباشد و همه باید سر جایشان بنشینند ثالتا در بین راه اگر کسی حاجتی داشت با کف دست آهسته روی سقف اتاق ماشین بکوبد ، رابعاً زنانی که بچه های قد و نیم قد همراه دارند باید حواس و چشم شان به بچه هایشان باشد .

شازده و نعیمه جلوی توده جمعیت زوار و در چند قدمی سید سالم ایستاده بودند ، شازده آهسته از نعیمه سوال کرد و گفت : چند ساعت توی راه خواهیم بود ، نعیمه آهسته گفت : نمی دونم لابد الان سید سالم به ما خواهد گفت : سید سالم حرفهای شازده و نعیمه را شنید و گفت : اگر خدا بخواهد و مشکلی در راه سفر پیش نیاید ، ما از اینجا تا مقصد ، حداقل نیم روز در راه خواهیم بود . سید سالم ادامه داد و گفت : خانمها بروند و سوار ماشین ها شوند تا انشاءالله بموقع حرکت کنیم . زنان زوار محلات اهواز قدیم با فرستادن صلوات دسته جمعی به سمت ماشینهای اعزام ، هجوم بردند و سوار ماشینها شدند و یک بار دیگر ، صلوات فرستادند ، سید سالم و دست یارش رزاق هر کدام در یکی از ماشینها جفت راننده ها نشسته بودند ، با حرکت ماشین ، طبق عادت ، زنان به گفتگو و بچه های همراهشان در لابلای فضای خالی و کم به بازی گوشی بچه گانه مشغول شده بودند . از سرعت حرکت ماشین هوای خنکی به سر و صورت مسافرین می خورد ، عده ای محکم عبا را با دست زیر چانه هایشان گرفته و عده ای دیگر عبا را از سر در آورده و روی شانه هایشان انداخته بودند . نعیمه که جفت شازده نشسته بود از شازده سوال کرد و گفت : راستی موضوع سفر به کربلا را با پری در میان گذاشتی ؟ شازده گفت : بله به او پیشنهاد دادم اما همانطوری که حدس زده بودم ، قبول نکرد ، شازده ادامه داد و گفت : بهتره در طول سفر ، خانه ما خالی نماند . شازده از نعیمه پرسید و گفت : با حاچم چه کردی ؟ دوباره از آن خوابها برایش تعریف نکرده بودی ، نعیمه خندید و در گوشی به شازده گفت : گذاشتم شب راضی بخوابد .

شازده زد زیر خنده و ران نعیمه را محکم نشگون گرفت ، جاده بسیار خلوت و تاریک بود و فقط نور چراغ ماشینها روی سطح جاده می تابید . ماشینها که در فاصله کم از یکدیگر حرکت می کردند ، آهسته آهسته حرکت خود را کم کرده و در یک محوطه باز کنار جاده ، توقف کردند ، همزمان با توقف ماشینها صلوات مسافران بلند شد . سید سالم و دست یارش رزاق ، زودتر از ماشین پیاده شدند . سید سالم گفت : ما الان درست نصف راه سفر را بسلامت طی کرده ایم .

عده ای از زنان که بچه همراه داشتند ، بعداز پیاده شدن از ماشین با شتاب دست بچه هایشان را گرفته و در اطرف بیابان تاریک محل توقف پراکنده شده بودند تا رفع حاجت کنند . شازده و نعیمه و تنی چند از زنان محله رو به قبله ایستادند و دو رکعت نماز مستحب دفع بلا به جا آورده بودند . تقریبا بعداز یک ساعت توقف ، دوباره ماشین ها براه خود ادامه دادند و نزدیک شامگاه و اذان صبح ، به محل عبور از مرز رسیدند هنوز هوا تاریک بود و به جز صدای موتور ماشینها و همهمه زنانه صدای دیگری بگوش نمی رسید ، زیر پای زوار ماسه نرم بود ، شازده از نعیمه پرسید و گفت : فکر کنم اینجا خرمشهره ؟ نعیمه که اصالتا بچه خرمشهر بود ، جواب داد و گفت : بله ما الان محمره و سر مرز هستیم .

****************

….صبح شبی که شازده به زیارت رفته بود ، پری مانند همیشه اول وقت به کار روزانه ی مرتب کردن خانه مشغول شده بود و گاهی دلش برای دیدن برادرش جمشید تنگ می شد و دلشوره می گرفت ، از دایی حسن هم مدتها بی خبر مانده بود .
پری دست از کار کشید ، خم شد و گربه ی لوسش را از زمین برداست و به آغوش کشید و با چانه ، کمر گربه را نوازش داد ، صدای در حیاط شنیده شد ، پری گربه را رها کرد و سراسیمه به طرف در حیاط رفت ، پشت در جمشید و خسرو ایستاده بودند ، پری در حیاط را باز کرد و گفت : جمشید تویی ، بخدا یک ساعت پیش یادت کرده بودم ، جمشید پری را به آغوش کشید و صورت یکدیگر را بوسیدند ، خسرو به پری سلام کرد ، پری با تبسم پر از راز و ناز ، جواب سلام خسرو را داد و گفت : خوش آمدید ، جمشید به سمت توالت و دستشویی رفت و پری و خسرو وارد اتاق شدند ، خسرو در غیاب چند لحظه ای رفیقش ، نگاهش را از تماشای پری بر نمی داشت . پری هم گاه به گاه صورتش را به سمت خسرو می گرفت و با چشمان برق گرفته اش نیم نگاهی به خسرو می انداخت ، خسرو آب دهانش را قورت داد و با صدای لرز گرفته به پری گفت : حالت خوبه ؟ پری در حالیکه صورتش به در اتاق بود ، نگاهی به خسرو انداخت و گفت : خدا را شکر خوبم . جمشید وارد اتاق شد و کنار پری نشست و گفت : دختر خوب ، چطوری ؟ از اینکه ما را نمی بینی خوشحالی ؟ پری گفت : دلم برای دیدنت یک ذره شده بود ، مگر من در این دنیا چند برادر دارم ؟ جمشید گفت : از شازده چه خبر شنیده بودم به زیارت رفته . پری گفت : بله ، خبر درسته ، از کجا خبرش را داشتی ؟ جمشید گفت : یکی از دوستانم گفته بود ، جمشید ادامه داد و گفت : آخه خواهر دوستم ، با شازده همسفر شده بود . پری گفت : جمشید ، الان کار و بارت چیه ؟ می خواهی در اهواز ماندگار بشی ؟ قبل از اینکه جمشید صحبت کند خسرو گفت : پری خانم ، آخه اهواز بجز یک مشت آدمهای لات و پات ، چی داره ؟ جمشید میان حرفهای خسرو آمد و گفت : اهواز شهر با صفاییه ، خسرو گفت : یادت رفت اون آدم بی سر و پا با تو چکار کرد ؟ پری رو به خسرو کرد و گفت : آقا خسرو چی شده ؟ خسرو گفت : یکی دو هفته پیش یک آدم لات و پست با سر کوبید توی صورت جمشید . پری پرسید و گفت : اینجا در محله ما با کسی دعواتون شده بود ؟ جمشید گفت : چیزی نبود . معلوم نبود ، جعفر با من چه خرده حسابی داشت ، پری گفت : کدام جعفر ؟ خسرو گفت : ما هم نمی دانیم کی بود و از ما چه می خواست ، یکدفعه به جمشید حمله کرد ، البته من هم با مشت محکم زدم توی صورتش ، پری ماتش برده بود و حرفی نمی زد ، جمشید به پری گفت : امشب سینما میهن فیلم تپه عشق را روی پرده ، برده است ، فیلم خوبیه ، آمریکائیه ، خسرو به پری نگاهی انداخت و گفت : فیلم عشقیه ، پری که از خبر دعوا و شنیدن اسم جعفر اخم کرده بود ، تبسم کرد و گفت : چه جالب ، جمشید دست به جیبش برد تا سیگارش را روشن کند ، اما پاکت تنها یک سیگار داشت ، از جایش بلند شد و با سرعت از اتاق به سمت در حیاط رفت ، پری صدایش زد و گفت : جمشید بیا اینجا در دکان سیگار دارم ، خسرو به پری گفت : جمشید سیگار وینیستون می کشه و لابد می دانست که شازده سیگار وینیستون نداره . جمشید از حیاط خارج شد و در را محکم بست ، پری چایش دم کشیده بود یک استکان چای ریخت و جلوی خسرو گذاشت ، گربه اش را بغل کرد و به خسرو گفت : چایتان سرد نشه ، خسرو گفت : گربه ی قشنگی داری ، پری گفت : بله این گربه را من بزرگ کردم ، خسرو از جایش بلند شد و به سمت پری آمد و دو دستش را بطرف گربه که در بغل پری بود برد و گربه را گرفت و با انگشتانش فشاری به سینه پری وارد کرد ، پری کمی خودش را جابجا کرد و تبسمی کرد . خسرو گربه را در بغل گرفت اما گربه بی تابی کرد و خودش را از دستان خسرو رها کرد و به سمت پری رفت ، صدای در آمد قبل از اینکه پری از جایش بلند شود خسرو گفت : خودم باز می کنم . جمشید بود . پری برای جمشید چای ریخت و چای سرد شده و نخورده ی خسرو را تازه کرد . جمشید به پری گفت : خب نگفتی امشب برای تماشای فیلم تپه عشق بیام سراغت ؟ پری گفت باشد وقت دیگر ، خسرو گفت : فردا یا پس فردا ماه محرم شروع میشه . پری نگاهی به خسرو انداخت و خسرو با چشمانش فهماند که بهتره قبول کند ، پری به جمشید گفت : چشم برادر ، سالن سینمای میهن با نمایش فیلم تپه عشق حسابی پر شده بود و جای سوزن انداختن نبود ، جمشید ، پری و خسرو روی ردیف صندلی‌های وسط نشسته بودند . پری وسط و جمشید سمت راست و خسرو سمت چپ نشسته بودند . ده دقیقه از فیلم تپه عشق گذشته بود و فیلم سکانس شبانه ی ملاقات جان با پگی را نشان می داد و سالن کاملا تاریک شده بود ، خسرو آرام دستش را روی ران پای پری گذاشت ، پری آرام سرش و چشمانش را به سمت جمشید چرخاند ، جمشید غرق تماشای فیلم بود . پری کمی بخودش تکان داد و دستش را روی دست خسرو گذاشت ، خسرو دستش را از پایین دست پری کشید و روی دست پری گذاشت و آرام فشار داد ، ناگهان چراغهای سالن سینما روشن شد و پرده اول فیلم به پایان رسید .

ناتمام